۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

داستانک کوتاه شده از نادر ابراهیمی

غیر ممکن
کتاب پاسخ ناپذیر چاپ انتشارات آگاه 1356 .
آن روز صبح آقا معلم نتوانست زود برخیزد . شب پیش تا صبح روی ورقه ها ص و غ گذاشته بود . شیطان ولگردانه و بیخیال وارد اتاق آقا معلم شد و جامه خاکستری رنگ معلم را پوشید و گفت : خب ! حالا دیگر من خود آقا معلم هستم . شیطان در کلاس را باز کرد .مبصر برپا داد . همه برخاستند . شیطان حضور و غیاب کرد .شیطان موذیانه به همه نگاهی کرد وسپس به پسرک موسیاه اشاره ای کرد و گفت : تو آقا پسر فعل ترکیبی بدبخت بودن رادر هر سه زمان گذشته ، حال ساده و آینده صرف کن ! پسرک موسیاه آهسته برخاست . پسرک گفت: من بدبخت بودم ، توبدبخت بودی ، ......... . من بدبخت هستم ، تو بدبخت هستی ...... . و ساکت شد . شیطان لبخندی زد و گفت : ادامه بده . بدبخت بودن را ببر به زمان آینده .پسرک گفت : نمی توانم . شیطان گفت : خیلی آسان است .پسرک جواب داد: نمی توانم . شیطان گفت : صفر . بنشین . حالا تو پسر جان . و اشاره کرد به دیگری . تو بدبخت بودن را در زمان آینده صرف کن . پسر گفت : آقا این را هیچوقت به ما یاد نداده اند . شیطان برافروخته شد . یکی از شاگردان ته کلاس گفت : آقا این فعل اصلا در زمان آینده صرف نمی شود .شیطان لرزید. باصدایی گرفته گفت: همه شما را فلک می کنم . یا بگویید یا می گویم ترکه تر بیاورند.به طرف در کلاس رفت .دوباره به پسرک موسیاه گفت : فقط یک بار . پسرک گفت : غیر ممکن است .آقا معلم یعنی خود آقا معلم بیدار شد . آیینه موجدار ناصاف به او گفت : شیطان به بالینت آمده بود ولباس تورا پوشید و ..... . دل معلم لرزید . تمام مسیر را دوید .بجه ها یکباره دیدند که آقا معلم جلوی در نیمه باز کلاس ایستاده است .و دیگر از شیطان خبری نبود .ولی شیطان پنهان از دید دانش آموزان به آقا معلم لبخندی زد . معلم با هراس پرسید : با بچه های من چه کردی ؟ شیطان گفت : وادارشان می کردم بدبخت بودن را در زمان آینده صرف کنند . معلم گفت : شکست خوردی ، نه ؟ من به آنها یاد داده ام که هرگز این کار را نکنند . برای زمان آینده افعال بهتری وجود دارد .حالا دیگر از دانش آموزانم مطمئن هستم که بی شک ، آینده را با افعالی که دوست دارند پر خواهند کرد . .... کلاس مرا ترک کن .برو بیرون ..... . شیطان با صدای بلند خندید و بیرون رفت . اما ماجرا از چشم بچه ها که شیطان را نمی دیدند اینطور اتفاق افتاد . آقا معلم در را باز کرد .مبصر تصور کرد باید برود و ترکه تر را بیاورد . معلم تشکر سردی کرد و زیر لب گفت : با بچه های من چه کردی ؟ سپس آرام شد خیلی آرام . لبخندی زد و زیر لب ادامه داد: بله شیطان من به آنها یاد داده ام که ..... . معلم آهسته به سوی میز برگشت وگفت: خب . بچه های من این فقط برای امتحان کردن شما بود . می ترسیدم یک بار شما را وادار به کاری کنند که دوست ندارید . من از همه شما متشکرم ، خیلی متشکرم .زنگ خورد و بچه ها برای آقا معلم کف زدند.معلم ، شیشه عینکش را پاک کرد . دفتر را گشود و روی نمره صفر پسرک سیاه مو قلم قرمز کشید .
***http://zistikatur.blogfa.com/post-141.aspx

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر