۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

دو شعر از تی .اس .الیوت

درباره الیوت

«راپسودي شب توفاني»
تي اس اليوت - ترجمه :علي مسعودي‌نيا

ساعتِ دوازده
در امتداد جوي‌هاي خيابان
موقوف ماند در تلفیقی ماه‌مانند؛
افسون‌های نجواگرِ ماه
محو کرد سنگفرشِ حافظه را
و محو کرد تمامِ روابطِ با‌صراحت‌اش را،
تقسیمات‌اش را، دقت‌اش را
و از هر چراغِ خیابان که می‌گذشتم،
چون طبلی ناگزیر به کوبش می‌افتاد
و در خلالِ فضاهای تاریک
نیمه‌شب حافظه را تکان‌تکان می‌داد
مثلِ دیوانه‌ای که تکان دهد شمعدانیِ مرده‌ای را
یک ونیم،
چراغِ خیابان تشر زد با لحنی تند،
چراغِ خیابان افتاد به غرّ و لُند،
چراغِ خیابان گفت:
«آن زن را بنگر
که به سوی تو می‌آید با تردید
در شعاعِ نوری که از شکاف در زده بیرون
دری که شبیهِ نیشخندی به رویش باز می‌شود
ومی‌بینی حاشيه‌ی دامن‌اش را
که پاره‌پاره است و خاک‌آلود
و تو می‌بینی گوشه‌ی چشمش را
که مثل سوزنِ ته‌گرد می‌چرخد»
حافظه بالا می‌پرد خشک و مرتفع
ازدحامی از اشیای چرخان؛
شاخه‌‌ای معوج روی ساحل
آب‌خورده و صاف و براق
انگار دنیا راز استخوان‌بندی‌اش را،
بر ملا کرده باشد،
سفت و سفید.
فنری شکسته در حیاطِ کارخانه،
فنری زنگ‌زده که نا‌توانی از شمایل‌اش پیداست
سخت و مجعد و مهیای بازجهیدن.
دو و نيم
چراغ خيابان گفت:
«توی جوی ببین آن گربه را سر تا پا خیس،
که بیرون آورده زبانش را،
و به تکه‌ای کَره‌ی فاسد می‌زند لیس»
پس دست كودك خود به خود بيرون آمد،
و قاپيد بازيچه‌اي را كه داشت در امتداد ساحل مي‌رفت
در پس چشمان‌اش ندیدم چیزی
من آن چشم‌ها را توي خيابان ديده‌بودم
كه دو دو مي‌‌زدند به تقلای نگاه از شکافِ پنجره‌هاي روشن
و یک روز بعد از ظهر، خرچنگي توي یک استخر
خرچنگي پير با شاخك‌هايي بر پشتش
چنگ زد به انتهای چوبدستی که نگه داشته ‌بودمش با آن
سه و نيم
چراغِ خیابان تشر زد با لحنی تند،
چراغِ خیابان توی تاریکی افتاد به غرّ و لُند
چراغِ خیابان زیرِ لب گفت:
«ماه را بنگر!
La lune ne garde aucune rancune
چشمك مي‌زند با چشم کم‌سو
لبخند مي‌زند به زوايا.
موهاي علف را نرم مي‌كند
ماه از دست داده حافظه‌اش را
جای آبله‌اي كهنه روي صورتش مانده
گل سرخی كاغذي را توی دستش مي‌چرخاند
كه بوي خاك و «كلنِ» كهن را مي‌دهد
او تنهاست با تمام عطرهای کهنه‌ی شبانه
كه مي‌گذرند و مي‌گذرند از مغزش
خاطره‌ها مي‌آيند
از شمعداني پژمرده‌ي بي‌آفتاب
و از غبار گردنده توی شكاف‌ها
عطرِ شابلوط توي خيابان‌ها
و عطر زن توي اتاق‌هايي با پنجره‌‌هاي بسته
و توی راهروها بوی سيگارها
و مشروب‌‌ها توي بارها»
چراغ گفت:
«ساعت چهار
اين هم شماره‌ي روي در
خاطره!
کلید در دست توست»
چراغ كوچك حلقه‌اي نور گسیل کرد روي پلکان
«سوار شو!
رختخواب‌ات حاضر؛ مسواك روي ديوار آويزان
كفش‌هايت را كنار در بگذار، بخواب، برای زندگی بیفت به تکاپو».
آخرین چرخشِ چاقو


( به چه نامی بخوانم ات ای دوشیزه؟)

شعر دخترک گریان تي اس اليوت
ترجمه : زهره اكسيري
- بر بالاترین پله بایست
- بر گلدان ِ باغ تکیه بده
- بباف، بباف حریر آفتاب را در موهایت
- گل ها را با حیرتی غمناک در آغوش بگیر
بر زمین بیاندازشان و روی گردان
با برق کینه ای در چشم هایت:
اما بباف، بباف حریر آفتاب را در موهایت.
باید می گذاشتم و می رفتم
باید می گذاشتم، می ماند و غصه می خورد
باید می گذاشتم و می رفتم
مثل ِ روحی که زخمی و خسته تن را ترک می کند
مثل ِ ذهنی که تنی مصرف شده را رها می کند
باید پیدا کنم
راهی بس روشن و هموار
راهی برای هر دومان
ساده و معمولی، مثل لبخندی و تکان دستی.
او رفت
اما در هوای پاییزی، روزهای بسیاری
خیالم را رها نمی کرد،
روزها و ساعت ها:
گیسوانش بر بازوانش و بازوانش پر از گل.
نمی دانم چطور باید با هم می بودند!
شاید نشانه ای را گم کرده ام.
هنوز هم گاهی این فکرها
خواب روز و شب ام را آشفته می کند.
آبشخور: نشریه الکترونیکی وازنا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر