۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

دو شعر از تی .اس .الیوت

درباره الیوت

«راپسودي شب توفاني»
تي اس اليوت - ترجمه :علي مسعودي‌نيا

ساعتِ دوازده
در امتداد جوي‌هاي خيابان
موقوف ماند در تلفیقی ماه‌مانند؛
افسون‌های نجواگرِ ماه
محو کرد سنگفرشِ حافظه را
و محو کرد تمامِ روابطِ با‌صراحت‌اش را،
تقسیمات‌اش را، دقت‌اش را
و از هر چراغِ خیابان که می‌گذشتم،
چون طبلی ناگزیر به کوبش می‌افتاد
و در خلالِ فضاهای تاریک
نیمه‌شب حافظه را تکان‌تکان می‌داد
مثلِ دیوانه‌ای که تکان دهد شمعدانیِ مرده‌ای را
یک ونیم،
چراغِ خیابان تشر زد با لحنی تند،
چراغِ خیابان افتاد به غرّ و لُند،
چراغِ خیابان گفت:
«آن زن را بنگر
که به سوی تو می‌آید با تردید
در شعاعِ نوری که از شکاف در زده بیرون
دری که شبیهِ نیشخندی به رویش باز می‌شود
ومی‌بینی حاشيه‌ی دامن‌اش را
که پاره‌پاره است و خاک‌آلود
و تو می‌بینی گوشه‌ی چشمش را
که مثل سوزنِ ته‌گرد می‌چرخد»
حافظه بالا می‌پرد خشک و مرتفع
ازدحامی از اشیای چرخان؛
شاخه‌‌ای معوج روی ساحل
آب‌خورده و صاف و براق
انگار دنیا راز استخوان‌بندی‌اش را،
بر ملا کرده باشد،
سفت و سفید.
فنری شکسته در حیاطِ کارخانه،
فنری زنگ‌زده که نا‌توانی از شمایل‌اش پیداست
سخت و مجعد و مهیای بازجهیدن.
دو و نيم
چراغ خيابان گفت:
«توی جوی ببین آن گربه را سر تا پا خیس،
که بیرون آورده زبانش را،
و به تکه‌ای کَره‌ی فاسد می‌زند لیس»
پس دست كودك خود به خود بيرون آمد،
و قاپيد بازيچه‌اي را كه داشت در امتداد ساحل مي‌رفت
در پس چشمان‌اش ندیدم چیزی
من آن چشم‌ها را توي خيابان ديده‌بودم
كه دو دو مي‌‌زدند به تقلای نگاه از شکافِ پنجره‌هاي روشن
و یک روز بعد از ظهر، خرچنگي توي یک استخر
خرچنگي پير با شاخك‌هايي بر پشتش
چنگ زد به انتهای چوبدستی که نگه داشته ‌بودمش با آن
سه و نيم
چراغِ خیابان تشر زد با لحنی تند،
چراغِ خیابان توی تاریکی افتاد به غرّ و لُند
چراغِ خیابان زیرِ لب گفت:
«ماه را بنگر!
La lune ne garde aucune rancune
چشمك مي‌زند با چشم کم‌سو
لبخند مي‌زند به زوايا.
موهاي علف را نرم مي‌كند
ماه از دست داده حافظه‌اش را
جای آبله‌اي كهنه روي صورتش مانده
گل سرخی كاغذي را توی دستش مي‌چرخاند
كه بوي خاك و «كلنِ» كهن را مي‌دهد
او تنهاست با تمام عطرهای کهنه‌ی شبانه
كه مي‌گذرند و مي‌گذرند از مغزش
خاطره‌ها مي‌آيند
از شمعداني پژمرده‌ي بي‌آفتاب
و از غبار گردنده توی شكاف‌ها
عطرِ شابلوط توي خيابان‌ها
و عطر زن توي اتاق‌هايي با پنجره‌‌هاي بسته
و توی راهروها بوی سيگارها
و مشروب‌‌ها توي بارها»
چراغ گفت:
«ساعت چهار
اين هم شماره‌ي روي در
خاطره!
کلید در دست توست»
چراغ كوچك حلقه‌اي نور گسیل کرد روي پلکان
«سوار شو!
رختخواب‌ات حاضر؛ مسواك روي ديوار آويزان
كفش‌هايت را كنار در بگذار، بخواب، برای زندگی بیفت به تکاپو».
آخرین چرخشِ چاقو


( به چه نامی بخوانم ات ای دوشیزه؟)

شعر دخترک گریان تي اس اليوت
ترجمه : زهره اكسيري
- بر بالاترین پله بایست
- بر گلدان ِ باغ تکیه بده
- بباف، بباف حریر آفتاب را در موهایت
- گل ها را با حیرتی غمناک در آغوش بگیر
بر زمین بیاندازشان و روی گردان
با برق کینه ای در چشم هایت:
اما بباف، بباف حریر آفتاب را در موهایت.
باید می گذاشتم و می رفتم
باید می گذاشتم، می ماند و غصه می خورد
باید می گذاشتم و می رفتم
مثل ِ روحی که زخمی و خسته تن را ترک می کند
مثل ِ ذهنی که تنی مصرف شده را رها می کند
باید پیدا کنم
راهی بس روشن و هموار
راهی برای هر دومان
ساده و معمولی، مثل لبخندی و تکان دستی.
او رفت
اما در هوای پاییزی، روزهای بسیاری
خیالم را رها نمی کرد،
روزها و ساعت ها:
گیسوانش بر بازوانش و بازوانش پر از گل.
نمی دانم چطور باید با هم می بودند!
شاید نشانه ای را گم کرده ام.
هنوز هم گاهی این فکرها
خواب روز و شب ام را آشفته می کند.
آبشخور: نشریه الکترونیکی وازنا

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

داستان زندگی ویرجینیا وولف : Virginia Woolf


نوشتن تا نهایت

داستان زندگی ویرجینیا وولف، نویسنده ای که دنیا را تکان داد
کاوه شجاعی


مطمئنم که دارم دوباره عقلم را از دست می دهم. احساس می کنم که نمی توانیم دوباره یکی از دوران های وحشتناک را بگذرانیم و من این بار بهبود نخواهم یافت. دوباره صداها را می شنوم و نمی توانم تمرکز کنم. پس کاری را می کنم که به نظر بهترین کار باشد...

این شروع آخرین نوشته از یکی از بزرگترین زنان نویسنده قرن بیستم است. آدلاین ویرجینیا استفن در 25 ژانویه 1882 در لندن به دنیا آمد. مادرش که زیبایی خیره کننده ای داشت و پدرش لسلی استفن نویسنده منتقد و کوهنوردی مشهور به حساب می آمد. ویرجینیای جوان توسط پدر و مادرش آموزش دید و با ادبیات، به خصوص ادبیات عصر ویکتوریا، آشنا شد. خانه آنها در کنزینگتون محل رفت و آمد ادبای مشهور آن دوران بود، از جمله ویلیام تکری، هنری جیمز، جورج هنری لوئیس. البته وولف از دوران کودکی اش بیشتر از خانه ییلاقی شان در خلیج پورتمینستر خاطره داشت تا لندن. تصاوثر آن روزها و مناظر جذاب آن منطقه در نوشته های سال آخر ویرجینیا به خصوص - به سوی فانوس دریایی - دیده می شود.
ویرجینیا 13 ساله بود که مادرش درگذشت. دو سال بعد خواهر ناتنی و هفت سال بعد پدرش را هم از دست داد و اینها به بحران های عاطفی شدیدی در او منجر شد. این بحران ها به اضافه سو استفاده های جنسی که از او صورت گرفت، باعث شد ویرجینیا در طول سال های بعد بارها وارد دوران بلند مدت افسردگی شود. بی ثباتی عاطفی ویرجینیا بر زندگی اجتماعی و باروری ادبی اش تاثیر بسیار منفی می گذاشت. ویرجینیا بعد از مرگ پدر، خانه شان در هایدپارک را فروخت و در بلومزبری خانه ای گرفت. در این خانه بود که او به همراه چند نفر از دوستانش از جمله لئونارد وولف حلقه ادبی و روشنفکری را به وجود آوردند که بعدها به گروه بلومزبری مشهور شد.
ویرجینیا و لئونارد در 1912 ازدواج کردند (لئونارد به قول ویرجینیا هنگام عروسی - یک یهودی بی پول - بود) و زندگی مشترک آنها را می شود موفق به حساب آورد. ویرجینیا در 1937 در دفتر خاطراتش می نویسد: بعد از 25 سال زندگی مشترک اصلا نمی توانم به جدا بودن از او فکر کنم. لذت عظیمی است در خواسته شدن: یک همسر بودن. و چقدر ازدواج کامل است. این به دو لحاظ حرفه ای هم با هم همکاری می کردند و در سال 1917 انتشارات هوگارت را تاسیس کردند که آثار ویرجینیا و دیگر نویسندگان جوان آن دوره مثل تی اس. الیوت و کاترین منسفیلد را منتشر می کرد.
ویرجینیا نوشتن حرفه ای را از 1905 و در ضممیمه ادلی تایمز آغاز کرد. اولین رمان او سفر به بیرون در 1915 منتشر شد. کتاب های بعدی اش به سرعت مورد توجه منتقدان قرار گرفتند و البته خوب فروختند. او یکی را از نوآورترین نویسندگان انگلیسی زبان قلمداد می کنند. او یکی از اولین کسانی بود که از جریان سیال ذهن در نوشتن استفاده کرد. ویرجینیا - خانم دالووی - را در 1925 نوشت و دو سال بعد - به سوی فانوس دریایی - و در 1928 - اورلاندو - را منتشر کرد. ویرجینیا کتاب - امواج - را در 1931 منتشر کرد. او را جز مهم ترین چهره های مدرنیست ادبی قرن بیستم به حساب می آورند و آثارش به 50 زبان ترجمه شده است. وولف دو کتاب غیرداستانی منتشر کرد. اولی - اتاقی از آن خود - که آن را شکل دهنده جریان نظری فمنیستی می دانند و دومی - سه گینی - که در 1938 منتشر شد و ادعانامه ای بود علیه فاشیسم. (وولف انتشار این کتاب به احساسات یهودی ستیزانه به قول خود - کلیشه ای - اش پایان داد.) ویرجینیای داستان نویس مقاله نویس، ناشر و فمنیست در سال های بین جنگ جهانی در جامعه ادبی لندن چهره ای شاخص بود و کتاب های مشهورش هم در همین دوران منتشر شد.
بعد از به پایان رساندن دست نوشته آخرین اثرش، رمان - بین دو پرده نمایش - وولف دوباره دچار افسردگی شد. آغاز جنگ جهانی بو و نابودی خانه اش در لندن و استقبال سرد از یک نوشته اش درباره زندگی دوست تازه در گذشته اش، اوضاع او را بدتر کرد و کار کردن برایش غیرممکن شد. در 28 مارس 1941 ، جیب های بارانی اش را پر از سنگ کرد و وارد رودخانه ای در نزدیکی خانه اش شد. جسد او را 20 روز بعد پیدا کردند و لئونارد خاکسترش را زیر درختی در باغ خانه شان در ساسکس دفن کرد.
نحوه مرگ ویرجینیا وولف باعث مباحثات فراوانی شده است. دهه ها بعد از مرگ او، ایرنه کوتس، در کتاب - چه کسی از لئونارد وولف می ترسد: در اثبات سلامت عقل ویرجینیا وولف - مدعی شد نحوه برخورد لئونارد با همسرش باعث تشدید بیماری او و بالاخره مرگش شد. این تئوری، که البته با انتقاد شدید خانواده لئونارد مواجه شده، بر پایه پژوهش های گسترده بنا شده و برخی از اختلافات در زندگینامه های معمول ویرجینیا وولف را توضیح داد. اگرچه در کتاب - لئونارد: یک زندگینامه - ویکتوریا گلندینینگ بر پایه تحقیقاتی دقیق اعلام می کند زنده ماندن و نوشتن ویرجینیا تا این سن را هم باید مدیون لئونارد باشیم. بر این اساس در مورد احساسات ضد یهودی ویرجینیا بزرگنمایی شده (لئونارد یک یهودی سکولار بود) و خاطرات ویرجینیا هم تئوری دوم را تایید می کند. ویرجینیا در بخش پایانی آخرین نوشته اش، خطاب به لئونارد می نویسد: تو به من بیشترین خوشی ممکن را دادی. تو، از هر لحاظی، همه آنچه بودی که کسی می توانست باشد. اگر این بیماری وحشتناک نمی آمد فکر نمی کنم کسانی شادتر از ما باشند. من بیشتر از این نمی توانم بجنگم. می دانم زندگی ات را خراب می کنم و بدون من می توانی کار کنی. و تو خواهی نوشت، من می دانم. می بینی! ختی نمی توانم اینها را درست بنویسم. نمی توانم بخوانم. آنچه می خواهم بگویم این است که من همه خوشی های زندگی ام را به تو مدیونم. تو در برابر من به طرزی باورنکردنی خوب و صبور بوده ای. می خواهم همین را بگویم، اگرچه همه این را می دانند. اگر کسی می توانست من را نجات دهد، بدون شک تو بودی. همه چیز از من رخت بربسته جز اطمینان به خوبی تو. دیگر نمی توانم بیش از این زندگی تو را تباه کنم. فکر نمی کنم دو نفر می توانستند شادتر از آنچه ما بودیم باشند. وی.
 

مجله ایران دخت
فصل زنان تاریخ ساز
شماره 86 - شنبه 21 آذر
1388


 
  :Timeline
1882- Virginia Woolf was born on 25 January.
1895- Her mother passed away.
1904- Her father died.
1905- Virginia's first professional writing began.
1912- She married Leonard Woolf.
1915- Her first individual work, a novel The Voyage Out was published.
1917- They two founded the Hogarth Press.
1921- To the Lighthouse, a semi-autobiographical piece published.
1941- Between the Acts, her last piece of work was published.
1941- Woolf committed suicide by drowning herself on 28 March.
1960- Her husband Leonard Woolf died.



http://www.thefamouspeople.com/profiles/virginia-woolf-30.php

!I'm nobody


?I'm nobody! Who are you
? Are you nobody, too
!Then there's a pair of us - don't tell
! They'd banish us, you know
!How dreary to be somebody
How public like a frog
To tell one's name the livelong day
!To an admiring bog




Emily Elizabeth Dickinson (December 10, 1830 – May 15, 1886) American poet

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

دانلود رایگان فیلم دیدنی کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد ...!Nobody Knows About Persian Cats

Title Post:Nobody Knows About Persian Cats

کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد..! " Nobody Knows About Persian Cats" با فیلمنامه مشترکی از بهمن قبادی، حسین.م آبکنار، رکسانا صابری و بدون مجوز و زیر زمینی ساخته شده. نگار شقاقی، حامد بهداد، اشکان کوشانفر، بابک میرزاخانی و سروش لشکری (هیچکس) و چند تا از موزیسن های زیر زمینی رپ و راک ایرانی از بازیگران این فیلمند.


مشخصات فیلم:تهیه کننده، طراح، نویسنده و کارگردان: بهمن قبادی بازیگران: حامد بهداد ، نگار شقاقی ، اشکان کوشانزاد ، بابک
میرزاخانی ، سروش لشکری

خلاصه داستان فیلم : دختر و پسر جوانی بعد از آزادی از زندان، برای جمع کردن یک گروه جدیدِ موزیک، به قلب تهران می‎زنند و سفری زیرزمینی را شروع می‎کنند تا تک تک افراد بندشان را از میان گروه‎های مخفی زیرزمینی پیدا کنند. آنها می‎خواهند از ایران بروند تا خودشان را به فستیوالی در لندن و پاریس برسانند اما بیشترشان بری رفتن از ایران نه پولی دارند و نه پاسپورتی. جوان دیگری تلاش می‎کند تا برایشان پاسپورت جعلی جور کند و قبل از رفتن‎شان ترتیب کنسرتی مخفی را در تهران بدهد و … مشخصات فیلم:تهیه کننده، طراح، نویسنده و کارگردان: بهمن قبادی
بازیگران: حامد بهداد ، نگار شقاقی ، اشکان کوشانزاد ، بابک میرزاخانی ، سروش لشکری
نویسندگان فیلمنامه: بهمن قبادی، حسین مرتضائیان آبکنار، رکسانا صابری
مدیر فیلمبرداری: تورج اصلانی
تدوین: هایده صفی یاری
برنامه ریز: سپهر میکائیلیان
دستیاران کارگردان: مهدی پورموسی، سپهر میکائیلیان، بتین قبادی
صدا بردار: نظام الدین کیایی صدا گذار: بهمن اردلان
مدیر تولید: بهروز قبادی



افتخارات در جشنواره ها و مراکز هنری و سینمایی:

حضور در جشنواره فیلم کن از ۲۴ اردیبهشت تا ۳ خرداد۱۳۸۸

کسب جایزه سال 2009 ازCannes FilmFestival

کسب جایزه سال 2009 از Sao Paulo International FilmFestival

جایزه «فرانسوا شاله» (François Chalais) از جشنواره بین المللی فیلم کن، فرانسه

جایزه ویژه بخش نوعی نگاه جشنواره کن ۲۰۰۹
این فیلم که در مراسم افتتاحیه بخش ‏نوعی نگاه شصت و دومین جشنواره کن به نمایش درآمد، توانست جایزه ویژه این بخش را به ‏خود اختصاص دهد.‏همچنین جایزه «فرانسوا شاله» این جشنواره را از آن خود کرد. این جایزه ۱۳ سال ‏است که در جشنواره کن اهدا می شود و بهمن قبادی پیش از این نیز این جایزه را برای فیلم «‏آوازهای سرزمین مادری ام» در سال ۱۳۸۱ دریافت کرده است.‏«کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد» پیش از نمایش در افتتاحیه بخش نوعی نگاه، برای اهالی ‏مطبوعات و رسانه ها اکران شد و به گزارش رسانه های خارجی مورد استقبال منتقدین و ‏تماشاگران قرار گرفت.‏
دریافت فیلم :

کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد: بخش نخست

کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد: بخش دوم

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

در جايگاه واقعی و درست خود باشيد


روزی ميان يک ماده شتر و فرزندش گفت وگويی به شرح زير صورت گرفت:

بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پيش آمده است. آيا می تونم ازت بپرسم؟شتر مادر: حتما عزيزم. چيزی ناراحتت کرده است؟بچه شتر: چرا ما کوهان داريم؟شتر مادر: خوب پسرم. ما حيوانات صحرا هستيم. در کوهان آب و غذا ذخيره می کنيم تا در صحرا که چيزی پيدا نمی شود بتوانيم دوام بياوريم.بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف پای ما گرد است؟شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن اين نوع دست و پا ضروری است.بچه شتر: چرا مژه های بلند و زخيم داريم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی ديد من را می گيرد.شتر مادر: پسرم اين مژه های بلند و ضخيم يک نوع پوشش حفاظتی است که چشم هاي ما را در مقابل باد و شن های بيابان محافظت می کنند.بچه شتر: فهميدم. پس کوهان برای ذخيره کردن آب است برای زمانی که ما در بيابان هستيم. پاهايمان برای راه رفتن در بيابان است و مژه هايمان هم برای محافظت چشمهايمان در برابر باد و شن های بيابان است... .بچه شتر: فقط يک سوال ديگر دارم... ...شتر مادر: بپرس عزيزم.بچه شتر: پس ما در اين باغ وحش چه غلطی می کنيم؟


نتيجه اخلاقی:مهارت ها، علوم، توانايی ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جايگاه واقعی و درست خود باشيد. پس هميشه از خود بپرسيد الان شما در کجا قرار داريد؟

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

بیست و یک گام با جبران خليل جبران



1چون عشق اشارت فرماید، قدم به راه نهید،گرچه دشوارست و بی زنهار این طریق . و چون بر شما بال گشاید ، سر فرود آورید به تسلیم،اگر شمشیری نهفته در این بال ، جراحت زخمی بر جانتان زند.

2-چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در قلب من است، شایسته تر آن که گفته آید : من در قلب خداوندم.
3-تعبیر جبران خلیل جبران از زنا شویی:در کنار هم بایستید ، نه بسیار نزدیک،که پایه های حایل معبد ، به جدایی استوارند،و بلوط و سرو در سایه ی هم سر به آسمان نکشند.
4-نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان :جام یکدیگر پر کنید ، لکن از یک جام ننوشید .از نان خود به هم ارزانی دارید ، اما هر دو از یک نان تناول نکنید .
5-نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان به هنگام شادی :و همگام نغنمه ساز کنید و پای بکوبید و شادمان باشید ، اما امان دهید که هر یک در حریم خلوت خویش آسوده باشد و تنها .چون تارهای عود که تنهایند هر کدام ، اما به کار یک ترانه ی واحد در ارتعاش.
6-این کودکان فرزندان شما نی اند،آنان پسران و دختران اشتیاق حیاتند و هم از برای او .از شما گذر کنند و به دنیا سفر کنند ، لیکن از شما نیایند . همراهی تان کنند ، اما از شما نباشند.به آنان عشق خود توانید داد، اما اندیشه تان را هرگز ، که ایشان را افکاری دیگر به سر است ، تفکراتی از آن خویشتن.
7-شما چون کمانید که فرزندتان همچون پیکان هایی سرشار زندگی از آن رها شوند و به پیش روند.و تیرانداز ، نشانه را در طریقت بی انتها نظاره کند و به نیروی او اندامتان خمیده شود ، که تیرش تیز بپرد و در دوردست نشیند.پس شادمان می بایدتان خمیدن در دستهای کماندار، چون او هم شفیق تیرست که می رود ؛ و هم رفیق کمان که می ماند.
8-دهش (بخشش )، آنگاه که از ثروت است و از مکنت ، هر چه بسیار ، باز اندک باشد ، که واقعیت بخشش ، ایثار از خویشتن است.
9-سخاوت ، زیباست آن زمان که دست نیازی به سویتان گشوده آید ، اما زیباترآن ایثار که نیازمند طلب نباشد و از افق های تفحص و ادراک برآید .و گشاده دستان را تجسس نیازمندان چه بسا دلپذیر تر از بخشایش محض.
10-و کدامین ثروت است که محفوظ بدارید تا ابد؟آنچه امروز شما راست ، یک روز به دیگری سپرده شود.پس امروز به دست خویش عطا کنید ، باشد که شهد گوارای سخاوت ، نصیب شما گردد ، نه مرده ریگی وارثانتان.
11-حیات درختان در بخشش میوه است. آنها می بخشند تا زنده بمانند ، زیرا اگر باری ندهند خود را به تباهی و نابودی کشانده اند.12-نوا باز دارد؟ و تو کیستی؟ تو که باید آدمیان سینه های خویش را در مقابلت بشکافند و پرده حیا و آزرم و عزت نفس خود را پاره کنند تا تو آنها را به عطای خود سزاور بینی و به جود و کرم خود لایق؟پس ، نخست بنگر تا ببینی آیا ارزش و لیاقت آن را داری که وسیله ای برای بخشش باشی ؟آیا شایسته ای تا بخشایشگر باشی؟زیرا فقط حقیقت زندگی است که می تواند در حق زندگی عطا کند، و تو که این همه به عطای خود می بالی فراموش کرده ای که تنها گواه انتقال عطا از موجودی به موجود دیگر بوده ای!.

13-وقتی حیوانی را ذبح می کنی ، در دل خود به قربانی بگو:نیروی که فرمان کشتن تو را به من داد ، نیرویی است که بزودی مرا از پای در خواهد آورد و هنگامی که لحظه موعد من فرا رسد ، من نیز همانند تو خواهم سوخت ، زیرا قانونی که تو را در مقابل من تسلیم کرده است بزودی مرا به دستی قوی تر خواهد سپرد.خون تو و خون من عصاره ای است که از روز ازل برای رویاندن درخت آسمانی (در آن سویی طبیعت ) آماده شده است.

14-هنگامی که سیبی را با دندانهای خود له می کنی در قلب خویش به آن بگو :دانه ها و ذرات تو در کالبد من به زندگی ادامه خواهند داد.شکوفه هایی که باید از دانه هایی تو سر زند ، فردا در قلب من شکوفا می شود .عطر دل انگیز تو ، توام با نفسهای گرم من به عالم بالا صعود خواهد کرد ، و من و تو در تمام فصلها شاد و خرم خواهیم بود.
15-اگر کار و کوشش با محبت توام نباشد پوچ و بی ثمر است ، زیرا اگر شما با محبت به تلاش برخیزید ، می توانید ارواح خویش را با یکدیگر گره بزنید و آنگاه همه شما با خدای بزرگ پیوند خورده اید.
16-شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.
زیرا آنکه بی میل ، خمیری در تنور نهد ، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند،و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ،و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد.
17-کار تجسم عشق است.
18-به معیار دل ، ، چهره ی بی نقاب اندوه است و آوای خنده از همان چاه بر شود که بسیاری ایام ، لبریز اشک می باشد.
19-اندوه و نشاط همواره دوشادوش هم سفر کنند و در آن هنگام که یکی بر سفره ی شما نشسته است ، دیگری در رختخوابتان آرمیده باشد.شما پیوسته چون ترازویید بی تکلیف در میانه اندوه و نشاط .
20-کسی که کشته می شود ، در جریان قتل خود سهمی دارد و نمی تواند از آن تبرئه شود . آن که چیزی از وی به سرقت می رود نمی تواند از سرزنش برکنار باشد. انسان نیکوکار هرگز نمی تواند خود را از اعمال تبهکاران تبرئه کند ، و انسان پاک نمی تواند از آلودگی و ناپاکی تبهکاران در امان باشد . چه بسا که انسان مجرم ، خود قربانی کسی است که جرم و جنایت را در حق او انجام داده.21-شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید و سیمهای گیتار را باز کنید ، ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست چکاوک را در آسمان ازپرواز باز بدارد؟

جبران خليل جبران

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

داستانک کوتاه شده از نادر ابراهیمی

غیر ممکن
کتاب پاسخ ناپذیر چاپ انتشارات آگاه 1356 .
آن روز صبح آقا معلم نتوانست زود برخیزد . شب پیش تا صبح روی ورقه ها ص و غ گذاشته بود . شیطان ولگردانه و بیخیال وارد اتاق آقا معلم شد و جامه خاکستری رنگ معلم را پوشید و گفت : خب ! حالا دیگر من خود آقا معلم هستم . شیطان در کلاس را باز کرد .مبصر برپا داد . همه برخاستند . شیطان حضور و غیاب کرد .شیطان موذیانه به همه نگاهی کرد وسپس به پسرک موسیاه اشاره ای کرد و گفت : تو آقا پسر فعل ترکیبی بدبخت بودن رادر هر سه زمان گذشته ، حال ساده و آینده صرف کن ! پسرک موسیاه آهسته برخاست . پسرک گفت: من بدبخت بودم ، توبدبخت بودی ، ......... . من بدبخت هستم ، تو بدبخت هستی ...... . و ساکت شد . شیطان لبخندی زد و گفت : ادامه بده . بدبخت بودن را ببر به زمان آینده .پسرک گفت : نمی توانم . شیطان گفت : خیلی آسان است .پسرک جواب داد: نمی توانم . شیطان گفت : صفر . بنشین . حالا تو پسر جان . و اشاره کرد به دیگری . تو بدبخت بودن را در زمان آینده صرف کن . پسر گفت : آقا این را هیچوقت به ما یاد نداده اند . شیطان برافروخته شد . یکی از شاگردان ته کلاس گفت : آقا این فعل اصلا در زمان آینده صرف نمی شود .شیطان لرزید. باصدایی گرفته گفت: همه شما را فلک می کنم . یا بگویید یا می گویم ترکه تر بیاورند.به طرف در کلاس رفت .دوباره به پسرک موسیاه گفت : فقط یک بار . پسرک گفت : غیر ممکن است .آقا معلم یعنی خود آقا معلم بیدار شد . آیینه موجدار ناصاف به او گفت : شیطان به بالینت آمده بود ولباس تورا پوشید و ..... . دل معلم لرزید . تمام مسیر را دوید .بجه ها یکباره دیدند که آقا معلم جلوی در نیمه باز کلاس ایستاده است .و دیگر از شیطان خبری نبود .ولی شیطان پنهان از دید دانش آموزان به آقا معلم لبخندی زد . معلم با هراس پرسید : با بچه های من چه کردی ؟ شیطان گفت : وادارشان می کردم بدبخت بودن را در زمان آینده صرف کنند . معلم گفت : شکست خوردی ، نه ؟ من به آنها یاد داده ام که هرگز این کار را نکنند . برای زمان آینده افعال بهتری وجود دارد .حالا دیگر از دانش آموزانم مطمئن هستم که بی شک ، آینده را با افعالی که دوست دارند پر خواهند کرد . .... کلاس مرا ترک کن .برو بیرون ..... . شیطان با صدای بلند خندید و بیرون رفت . اما ماجرا از چشم بچه ها که شیطان را نمی دیدند اینطور اتفاق افتاد . آقا معلم در را باز کرد .مبصر تصور کرد باید برود و ترکه تر را بیاورد . معلم تشکر سردی کرد و زیر لب گفت : با بچه های من چه کردی ؟ سپس آرام شد خیلی آرام . لبخندی زد و زیر لب ادامه داد: بله شیطان من به آنها یاد داده ام که ..... . معلم آهسته به سوی میز برگشت وگفت: خب . بچه های من این فقط برای امتحان کردن شما بود . می ترسیدم یک بار شما را وادار به کاری کنند که دوست ندارید . من از همه شما متشکرم ، خیلی متشکرم .زنگ خورد و بچه ها برای آقا معلم کف زدند.معلم ، شیشه عینکش را پاک کرد . دفتر را گشود و روی نمره صفر پسرک سیاه مو قلم قرمز کشید .
***http://zistikatur.blogfa.com/post-141.aspx

باغ افراها Acers Garden:Nima Khosravi


زائر لحظه هاي سكوتم

در باغ افراها


می خواند
نجواي باد
لحظه ها را به باغ یاد ها.

اینجا هر پله
می برد
مرا
به دور ها
...

دلتنگي به اندوه

خاطره
به
تو

و تو
به گریه های من

در واژه واژه شعر
که در سرم آونگ می شود...
و نمی خواهم
نمی خواهم
بنویسمش!

شانه هایت
لبخند .
از باغجه مهربانی دل کنده
می روی.
می مانم
سالیان .
ریشه کرده روح
بر گور
پرسشی بي پاسخ.
اینجا
بی تو
فاصله
یک بیابان بغض !
بی تو منم
بی من
من
دردرنگ های تلخ بی آغوش
...

بيا
بپوشان
حزن برهنه ام را
بابرگ هاي‎پاییز
بر سنگفرش خیس ذهن.
بانسيم لبخند
بر خاکستردلواپسی شبانه ام.

با شوق شعر تازه
بی چتر
زیر باران
و چای داغ -یادت هست؟-
در روز های بی ترانه

خنده هایت
آب می کند
سرمای قطبی
درونم را
لبخندت
بهار شعر های من ....

چگونه بگویمت
معصوم من!
این شعر
سوگ جای خالی توست

و
كوير
مي‎بلعد
نوزادگان صدا .

سيرابم كن

با پژواك همدلی.


باور آب
دشوار
بر چشم سراب زده

بنوشانم

قطره اي

شكسته ساز آذرخش

بخوانم

با ترانه باران.


لبریزم از عطش
صدا کن
مرا .....
نيماخسروي
باغ ارم شيراز
http://7thghoghnoos.blogfa.com