۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

اولدوز و كلاغها (قسمت اول):صمد بهرنگی

براي كاظم – دوست بچه ها –وروح انگيز،كه بچه هاي خوبي براي ما تربيت كنندبا اين اميد كه در بزرگي زندگيشان بهتر از ما باشد.ب .چند كلمه از اولدوز:* بچه ها، سلام! اسم من اولدوز است. فارسيش ميشود: ستاره. امسال ده سالم را تمام كردم. قصه اي كه مي خوانيد قسمتي از سرگذشت من است. آقاي « بهرنگ» يك وقتي معلم ده ما بود. در خانه ي ما منزل داشت. روزي من سرگذشتم را برايش گفتم. آقاي « بهرنگ» خوشش آمد و گفت: اگر اجازه بدهي، سرگذشت تو و كلاغها را قصه مي كنم و تو كتاب مي نويسم. من قبول كردم به چند شرط: اولش اينكه قصه ي مرا فقط براي بچه ها بنويسد، چون آدمهاي بزرگ حواسشان آنقدر پرت است كه قصه ي مرا نمي فهمند و لذت نمي برند. دومش اين كه قصه ي مرا براي بچه هايي بنويسد كه يا فقير باشند و يا خيلي هم نازپرورده نباشند. پس، اين بچه ها حق ندارند قصه هاي مرا بخوانند:1- بچه هايي كه همراه نوكر به مدرسه مي آيند. 2- بچه هايي كه با ماشين سواري گرانقيمت به مدرسه مي آيند. آقاي « بهرنگ» مي گفت كه در شهرهاي بزرگ بچه هاي ثروتمند اين جوري مي كنند و خيلي هم به خودشان مي نازند.اين را هم بگويم كه من تا هفت سالگي پيش زن بابام بودم. اين قصه هم مال آن وقتهاست. ننه ي خودم توي ده بود. بابام او را طلاق داده بود، فرستاده بود پيش دده اش به ده و زن ديگري گرفته بود. بابا در اداره اي كار مي كرد. آن وقتها ما در شهر زندگي مي كرديم. آنجا شهر كوچكي بود. مثلا فقط يك تا خيابان داشت. پس از چند سال من هم به ده رفتم.** به هر حال، آقاي « بهرنگ» قول داده كه بعد از اين، قصه ي عروسك گنده ي مرا بنويسد. اميدوارم كه از سرگذشت من خيلي چيزها ياد بگيريد.دوست شما – اولدوز* پيدا شدن ننه كلاغه اولدوز نشسته بود تو اتاق. تك و تنها بود. بيرون را نگاه مي كرد. زن باباش رفته بود به حمام. در را قفل كرده بود. به اولدوز گفته بود كه از جاش جنب نخورد. اگرنه، مي آيد پدرش را درمي آورد. اولدوز نشسته بود تو اتاق. نگاه مي كرد. فكر مي كرد. مثل آدمهاي بزرگ تو فكر بود. جنب نمي خورد. از زن باباش خيلي مي ترسيد. تو فكر عروسك گنده اش هم بود. عروسكش را تازگيها گم كرده بود. دلش آنقدر گرفته بود كه نگو. چند دفعه انگشتهايش را شمرد. بعد يواشكي آمد كنار پنجره. حوصله اش سر رفته بود. يكهو ديد كلاغ سياهي نشسته لب حوض، آب مي خورد. تنهاييش فراموش شد. دلش باز شد. كلاغه سرش را بلند كرد. چشمش افتاد به اولدوز. خواست بپرد. وقتي ديد اولدوز كاريش ندارد، نرفت. نوكش را كمي باز كرد. اولدوز فكر كرد كه كلاغه دارد مي خندد. شاد شد. گفتش: آقا كلاغه، آب حوض كثيف است، اگر بخوري مريض مي شوي.كلاغه خنده ي ديگري كرد. بعد جست زد و پيش آمد، گفت: نه جانم، براي ما كلاغها فرق نمي كند. از اين بدترش را هم مي خوريم و چيزي نمي شود. يكي هم اينكه به من نگو « آقا كلاغه». من زنم. چهار تا هم بچه دارم. به ام بگو « ننه كلاغه».اولدوز نفهميد كه كلاغه كجاش زن است. آنقدر هم مهربان بود كه اولدوز مي خواست بگيردش و ماچش كند. درست است كه كلاغه زيبا نبود، زشت هم بود، اما قلب مهرباني داشت. اگر كمي هم جلو مي آمد، اولدوز مي گرفتش و ماچش مي كرد.ننه كلاغه باز هم جلو آمد و گفت: تو اسمت چيه؟اولدوز اسمش را گفت. بعد ننه كلاغه پرسيد: آن تو چكار مي كني؟ اولدوز گفت: هيچ چيز. زن بابام گذاشته اينجا و رفته حمام. گفته جنب نخورم.ننه كلاغه گفت: تو كه همه اش مثل آدمهاي بزرگ فكر مي كني. چرا بازي نمي كني؟اولدوز ياد عروسك گنده اش افتاد. آه كشيد. بعد دريچه را باز كرد كه صداش بيرون برود و گفت: آخر، ننه كلاغه، چيزي ندارم بازي كنم. يك عروسك گنده داشتم كه گم و گور شد. عروسك سخنگو بود.ننه كلاغه اشك چشمهاش را با نوك بالش پاك كرد، جست زد و نشست دم دريچه ي پنجره. اولدوز اول ترسيد و كنار كشيد. بعدش آنقدر شاد شد كه نگو. و پيش آمد. ننه كلاغه گفت: رفيق و همبازي هم نداري؟اولدوز گفت: « ياشار» هست. اما او را هم ديگر خيلي كم مي بينم. خيلي كم. به مدرسه مي رود.ننه كلاغه گفت: بيا با هم بازي كنيم.اولدوز ننه كلاغه را گرفت و بغل كرد. سرش را بوسيد. روش را بوسيد. پرهاش زبر بود. ننه كلاغه پاهاش را جمع كرده بود كه لباس اولدوز كثيف نشود. اولدوز منقارش را هم بوسيد. منقارش بوي صابون مي داد. گفت: ننه كلاغه، تو صابون خيلي دوست داري؟ننه كلاغه گفت: مي ميرم براي صابون! اولدوز گفت: زن بابام بدش مي آيد. اگر نه، يكي به ات مي آوردم مي خوردي.ننه كلاغه گفت: پنهاني بيار. زن بابات بو نمي برد.اولدوز گفت: تو نمي روي به اش بگويي؟ننه كلاغه گفت: من؟ من چغلي كسي را نمي كنم.اولدوز گفت: آخر زن بابام مي گويد: « تو هر كاري بكني،‌ كلاغه مي آيد خبرم مي كند».ننه كلاغه از ته دل خنديد و گفت: دروغ مي گويد جانم. قسم به اين سر سياهم، من چغلي كسي را نمي كنم. آب خوردن را بهانه مي كنم،‌ مي آيم لب حوض، بعدش صابون و ماهي مي دزدم و درمي روم.اولدوز گفت: ننه كلاغه، دزدي چرا؟ گناه دارد.ننه كلاغه گفت: بچه نشو جانم. گناه چيست؟ اين، گناه است كه دزدي نكنم، خودم و بچه هام از گرسنگي بميرند. اين، گناه است جانم. اين، گناه است كه نتوانم شكمم را سير كنم. اين، گناه است كه صابون بريزد زير پا و من گرسنه بمانم. من ديگر آنقدر عمر كرده ام كه اين چيزها را بدانم. اين را هم تو بدان كه با اين نصيحتهاي خشك و خالي نمي شود جلو دزدي را گرفت. تا وقتي كه هر كس براي خودش كار مي كند دزدي هم خواهد بود.اولدوز خواست برود يك قالب صابون كش برود و بياورد براي ننه كلاغه. زن باباخوردني ها را تو گنجه مي گذاشت و گنجه را قفل مي كرد. اما صابون را قايم نمي كرد. ننه كلاغه را گذاشت لب دريچه و خودش رفت پستو. يك قالب صابون مراغه برداشت و آورد.بچه ها،‌ چشمتان روز بد نبيند! اولدوز ديد كه ننه كلاغه در رفته و زن باباش هم دارد مي آيد طرف پنجره. بقچه ي حمام زير بغلش بود. صورتش هم مثل لبو سرخ بود. اولدوز بدجوري گير افتاده بود. زن بابا سرش را از دريچه تو آورد و داد زد: اولدوز، باز چه شده خانه را زيرورو مي كني؟ مگر نگفته بودم جنب نخوري، ‌ها؟اولدوز چيزي نگفت. زن بابا رفت قفل در را باز كند و تو بيايد. اولدوز زودي صابون را زد زير پيرهنش، گوشه اي كز كرد. زن بابا تو آمد و گفت: نگفتي دنبال چه مي گشتي؟اولدوز بيهوا گفت: مامان ... مرا نزن! داشتم دنبال عروسك گنده ام مي گشتم.زن بابا از عروسك اولدوز بدش مي آمد. گوش اولدوز را گرفت و پيچاند. گفت: صد دفعه گفته ام فكر عروسك نحس را از سرت در كن! مي فهمي؟بعد از آن، زن بابا رفت پستو براي خودش چايي دم كند. اولدوزجيش را بهانه كرد، رفت به حياط. اينور آنور نگاه كرد، ديد ننه كلاغه نشسته لب بام، چشمهاش نگران است. صابون را برد و گذاشت زير گل و بته ها. چشمكي به ننه كلاغه زد كه بيا صابونت را بردار. ننه كلاغه خيلي آرام پايين آمد و رفت توي گل و بته ها قايم شد. اولدوز ازش پرسيد: ننه كلاغه، يكي از بچه هات را مي آري با من بازي كند؟ننه كلاغه پچ و پچ گفت: بعد از ناهار منتظرم باش. اگر شوهرم هم راضي بشود، مي آرم.آنوقت صابونش را برداشت، پر كشيد و رفت.اولدوز چشمش را به آسمان دوخته بود. وقتي كلاغ دور شد،‌ از شاديش شروع كرد به جست و خيز. انگار كه عروسك سخنگويش را پيدا كرده بود. يكهو زن بابا سرش داد زد: دختر، براي چه داري رقاصي مي كني؟ بيا تو. گرما مي زندت. من حال و حوصله ندارم پرستاري ات بكنم.وقت ناهار خوردن بود. اولدوز رفت نشست تو اتاق. چند دقيقه بعد باباش از اداره آمد. اخم و تخم كرده بود. جواب سلام اولدوز را هم نداد. دستهايش را نشسته، نشست سر سفره و شروع كرد به خوردن. مثل اينكه باز رييس اداره اش حرفي به اش گفته بود.كم مانده بود كه بوي سيب زميني سرخ شده ، اولدوز را بيهوش كند. به خوردن باباش نگاه مي كرد و آب دهنش را قورت مي داد. نمي توانست چيزي بردارد بخورد. زن بابا هميشه مي گفت: بچه حق ندارد خودش براي خودش غذا بردارد. بايد بزرگترها در ظرف بچه غذا بگذارند، بخورد. * « آقا كلاغه» را بشناسيم ماه شهريور بود. ناهار مي خوردند. بابا و زن بابا خوابشان مي آمد، مي خوابيدند. اولدوز هم مجبور بود بخوابد. اگرنه،‌ بابا سرش داد مي زد، مي گفت: بچه بايد ناهارش را بخورد و بخوابد. اولدوز هيچوقت نمي فهميد كه چرا بايد حتماً بخوابد. پيش خود مي گفت: امروز ديگر نمي توانم بخوابم. اگر بخوابم، ننه كلاغه مي آيد، مرا نمي بيند، بچه اش را دوباره مي برد.پايين اتاق دراز كشيد، خود را به خواب زد. وقتي بابا و زن بابا خوابشان برد، پاورچين پاورچين گذاشت رفت به حياط، نشست زير سايه ي درخت توت. سه دفعه انگشتهايش را شمرده بود كه كلاغه سر رسيد. اول نشست لب بام، نگاه كرد به اولدوز. اولدوز اشاره كرد كه مي تواند پايين بيايد. ننه كلاغه آمد نشست پهلوش. يك كلاغ كوچولوي ماماني هم با خودش آورده بود. گفت: مي ترسيدم خوابيده باشي.اولدوز گفت: هر روز مي خوابيدم. امروز بابا و زن بابا را به خواب دادم و خودم نخوابيدم.ننه كلاغه گفت: آفرين، خوب كاري كردي. براي خوابيدن خيلي وقت هست. اگر روزها بخوابي، پس شبها چكار خواهي كرد؟اولدوز گفت: اين را به زن بابا بگو ... كلاغ كوچولو را براي من آوردي؟ چه ماماني!ننه كلاغه بچه اش را داد به دست اولدوز. خيلي دوست داشتني بود. ناگهان اولدوز آه كشيد. ننه كلاغه گفت: آه چرا كشيدي؟اولدوز گفت: ياد عروسكم افتادم. كاشكي پهلوم بود، سه تايي بازي مي كرديم.ننه كلاغه گفت: غصه اش را نخور. دختر بزرگ يكي از نوه هام چند روزه تخم مي گذارد و بچه مي آورد. يكي از آنها را برايت مي آورم، مي شويد سه تا.اولدوز گفت: مگر تو خودت بچه ي ديگري نداري؟ننه كلاغه گفت: چرا، دارم. سه تاي ديگر هم دارم.اولدوز گفت: پس خودت بيار.ننه كلاغه گفت: آنوقت خودم تنها مي مانم. دده كلاغه هم هست. اجازه نميدهد. اين را هم كه برايت آوردم، هنوز زبان باز نكرده. راه مي رود، پرواز بلد نيست. تا يك هفته زبان باز مي كند. تا دو هفته ي ديگر هم مي تواند بپرد. مواظب باش كه تا آخر دو هفته بتواند بپرد. اگر نه، ديگر هيچوقت نمي تواند پر بكشد. يادت باشد.اولدوز گفت: اگر نتواند پر بكشد، چه؟ننه كلاغه گفت: معلوم است ديگر، مي ميرد. غذا مي داني چه به اش بدهي؟اولدوز گفت: نه، نمي دانم.ننه كلاغه گفت: روزانه يك تكه صابون. كمي گوشت و اينها. اگر هم شد، گاهي يك ماهي كوچولو. تو حوض ماهي خيلي داريد. كرم هم مي خورد. پنير هم مي خورد.اولدوز گفت: خيلي خوب.ننه كلاغه گفت: زن بابات اجازه مي دهد نگهش داري؟اولدوز گفت: نه. زن بابام چشم ديدن اين جور چيزها را ندارد. بايد قايمش كنم.كلاغ كوچولو تو دامن اولدوز ورجه ورجه مي كرد. منقارش را باز مي كرد، يواشكي دستهاي او را مي گرفت و ول مي كرد. چشمهاي ريزش برق مي زد. پاهاش نازك بود. درست مثل انگشت كوچك خود اولدوز. پرهاش چه نرم بود مثل پرهاي ننه اش زبر نبود. از ننه اش قشنگتر هم بود.ننه كلاغه گفت: خوب، مي خواهي كجا قايمش كني؟اولدوز فكر اين را نكرده بود. رفت توي فكر. كجا را داشت؟ هيچ جا را. گفت: تو گل و بوته ها قايمش مي كنم.ننه كلاغه گفت: نمي شود. زن بابات مي بيندش. از آن گذشته، وقتي به گلها آب مي دهد، بچه ام خيس مي شود و سرما مي خورد.اولدوز گفت: پس كجا قايمش كنم؟ننه كلاغه نگاهي اينور آنور انداخت و گفت: زير پلكان بهتر است.پلكان پشت بام مي خورد. در شهرهاي كوچك و ده از اين پلكانها زياد است. زير پلكان لانه ي مرغ بود. توي لانه فقط پهن بود. كلاغ كوچولو را گذاشتند آنجا درش را كيپ كردند كه گربه نيايد بگيردش، زن بابا بو نبرد. يك سوراخ ريز پايين دريچه بود و كلاغ كوچولو مي توانست نفس بكشد.اولدوز به ننه كلاغه گفت: ننه كلاغه، اسمش چيست؟ننه كلاغه گفت: به اش بگو « آقا كلاغه».اولدوز گفت: مگر پسر است؟ننه كلاغه گفت: آره.اولدوز گفت: از كجاش معلوم كه پسر است؟ كلاغها همه شان يك جورند.ننه كلاغه گفت: شما اينطور فكر مي كنيد. كمي دقت كني مي فهمي كه پسر، دختر فرق مي كنند. سر و روشان نشان مي دهد.كمي هم از اينجا و آنجا حرف زدند و از هم جدا شدند. اولدوز رفت به اتاق. دراز كشيد، چشمهاش را بست. وقتي زن بابا بيدار شد، ديد كه اولدوز هنوز خوابيده است. اما اولدوز راستي راستي نخوابيده بود. خوابش نمي آمد. تو فكر آقا كلاغه اش بود. زير چشمي زن بابا را نگاه مي كرد و تو دل مي خنديد. * عنكبوتهاي خوشمزه چند روزي گذشت. اولدوز خيلي شنگول و سرحال شده بود. بابا و زن بابا تعجب مي كردند. شبي زن بابا به بابا گفت: نمي دانم اين بچه چه اش است. همه اش مي خندد. همه اش مي رقصد. اصلا عين خيالش نيست. بايد ته و توي كارش را دربيارم.اولدوز اين حرفها را شنيد، پيش خود گفت: بايد بيشتر احتياط كنم.هر روز دو سه بار به آقا كلاغه سر مي زد. گاهي خانه خلوت مي شد، آقا كلاغه را از لانه درمي آورد، بازي مي كردند. اولدوز زبان يادش مي داد. ننه كلاغه هم گاهي مي آمد، چيزي براي بچه اش مي آورد: يك تكه گوشت، صابون و اين چيزها. يك دفعه دو تا عنكبوت آورده بود. عنكبوتها در منقار ننه كلاغه گير كرده بودند، دست و پا مي زدند، نمي توانستند در بروند. چه پاهاي درازي هم داشتند. اولدوز ازشان ترسيد. ننه كلاغه گفت: نترس جانم، نگاه كن ببين بچه ام چه جوري مي خوردشان.راستي هم آقا كلاغه با اشتها قورتشان داد. بعد منقارش را چند دفعه از چپ و راست به زمين كشيد و گفت: ننه جان، باز هم از اينها بيار. خيلي خوشمزه بودند.ننه اش گفت: خيلي خوب.اولدوز گفت: تو آشپزخانه، ما از اينها خيلي داريم. برايت مي آورم.آقا كلاغه آب دهنش را قورت داد و تشكر كرد.از آن روز به بعد اولدوز اينور آنورمي گشت، عنكبوت شكار مي كرد، مي گذاشت تو جيب پيراهنش، دكمه اش را هم مي انداخت كه در نروند، بعد سر فرصت مي برد مي داد به آقا كلاغه. البته اينها براي او غذا حساب نمي شد. اينهاجاي خروسك قندي و نقل و شيريني و اين جور چيزها بود. ننه كلاغه گفته بود كه اگر موجود زنده غذا نخورد حتماً مي ميرد. هيچ چيز نمي تواند او را زنده نگه دارد. هيچ چيز، مگر غذا.يك روز سر ناهار، زن بابا ديد كه چند عنكبوت دست و پا شكسته دارند توي سفره راه مي روند. اولدوز فهميد كه از جيب خودش در رفته اند. دلش تاپ تاپ شروع كرد به زدن. اول خواست جمعشان كند و بگذارد توي جيبش. بعد فكر كرد بهتراست به روي خودش نياورد. زن بابا پاهاشان را گرفت و بيرون انداخت. و بلا به خير گذشت.بعداز ناهار اولدوز به سراغ آقا كلاغه رفت كه باقيمانده عنكبوتها را به اش بدهد. يكي دو تاي عنكبوتهاي قبلي را هم از گوشه و كنار حياط باز پيدا كرده بود. يكيشان را با دو انگشت گرفت كه توي دهن آقا كلاغه بگذارد. اين را از ننه كلاغه ياد گرفته بود كه چطوري با نوك خودش غذا توي دهن بچه اش مي گذارد.آقا كلاغه مي خواست عنكبوت را بگيرد كه يكهو چندشش شد و سرش را عقب كشيد و گفت: نمي خورم اولدوز جان.اولدوز گفت: آخر چرا، كلاغ كوچولوي من؟آقا كلاغه گفت: ناخنهات را نگاه كن ببين چه ريختي اند؟اولدوز گفت: مگر چه ريختي اند؟آقا كلاغه گفت: دراز، كثيف، سياه! خيلي ببخشيد اولدوز خانم، فضولي مي كنم. اما من نمي توانم غذايي را بخورم كه ... مي فهميد اولدوز خانم؟اولدوز گفت: فهميدم. خيلي ازت تشكر مي كنم كه عيب مرا تو صورتم گفتي. خود من ديگر بعد از اين نخواهم توانست با اين ناخنهاي كثيف غذا بخورم. باور كن. * داد و بيداد بر سر ماهي و حكم اعدام ننه كلاغه تو حوض چند تا ماهي سرخ و ريز بودند. روز ششم يا هفتم بود كه اولدوز يكي را با كاسه گرفت و داد آقا كلاغه قورتش داد. اولين ماهي بود كه مي خورد. از ننه اش شنيده بود كه شكار ماهي و قورت دادنش خيلي مزه دارد، اما نديده بود كه چطور. ننه ي او مثل زن باباي اولدوز نبود، خيلي چيز مي دانست. مي فهميد كه چه چيز براي بچه اش خوب است، چه چيز بد است. اگر آقا كلاغه چيز بدي ازش مي خواست سرش داد نمي زد. مي گفت كه: بچه جان، اين را برايت نمي آرم، براي اينكه فلان ضرر را دارد، براي اينكه اگر فلان چيز را بخوري نمي تواني خوب قارقار بكني، براي اينكه صدايت مي گيرد،‌ براي اينكه ...علت همه چيز را مي گفت. اما زن بابا اينجوري نبود. هميشه با اوقات تلخي مي گفت: اولدوز، فلان كار را نكن، بهمان چيز را نخور، فلانجا نرو، اينجوري نكن، آنجوري نكن، راست بنشين، بلند حرف نزن، چرا پچ و پچ مي كني، و از اين حرفها. زن بابا هيچوقت نمي گفت كه مثلا چرا بايد بلند حرف نزني، چرا بايد ظهرها بخوابي. اولدوز اول ها فكر مي كرد كه همه ي ننه ها مثل زن بابا مي شوند. بعد كه با ننه كلاغه آشنا و دوست شد، فكرش هم عوض شد.زن بابا فرداش فهميد كه يكي از ماهيها نيست. داد و فريادش رفت به آسمان. سر ناهار به شوهرش گفت: كار، كار كلاغه است. همان كلاغه كه هي مي آيد لب حوض صابون دزدي. خيلي هم پرروست. اگر گيرش بيارم، دارش مي زنم؛ اعدامش مي كنم.فحش هاي بدبد هم به ننه كلاغه داد. اولدوز صداش درنيامد. اگر چيزي مي گفت، زن بابا بو مي برد كه او با كلاغه سر و سرّي دارد. بخصوص كه روز پيش نزديك بود لب حوض مچش را بگيرد.بابا گفت: اصلا كلاغها حيوانهاي كثيفي هستند، دله دزدند. يك كلاغ حسابي در همه ي عمرم نديدم. خوب مواظبش باش. اگرنه، يك دانه ماهي توي حوض نمي گذارد بماند.زن بابا گفت: آره، بايد مواظبش باشم. حالا كه زير دندانش مزه كرده، دلش مي خواهد همه شان را بگيرد.اولدوز تو دل به ناداني زن باباش خنديد. براي اينكه كلاغها دندان ندارند. ننه كلاغه خودش مي گفت. * ننه كلاغه خيلي چيزها مي داند و از مرگ نمي ترسد ظهري ننه كلاغه آمد. همه خواب بودند. دو تايي نشستند زير سايه ي درخت توت. اولدوز همه چيز را گفت.ننه كلاغه گفت: فكرش را هم نكن. اگر زن بابا بخواهد مرا بگيرد، چشمهاش را در مي آرم.بعد آقا كلاغه را از لانه درآوردند. آقا كلاغه ديگر زبان باز كرده بود. مثل اولدوز و ننه كلاغه كه البته نه، اما نسبت به خودش بد حرف نمي زد. كمي لاي گل و بته ها جست و خيز كرد، اينور آنور رفت، پر زد و بعد آمد نشست پهلوي مادرش. ننه كلاغه به اش ياد داد كه چه جوري شپشهاش را با منقار بگيرد و بكشد.ننه كلاغه زخمي زير بال چپش داشت. آن را به اولدوز و پسرش نشان داد، گفت: اين را پنجاه شصت سال پيش برداشتم. رفته بودم صابون دزدي، مرد صابون پز با دگنك زد و زخمي ام كرد. پنج سال تمام طول كشيد تا زخمم خوب شد. از ميوه هاي صحرايي پيدا كردم و خوردم، آخرش خوب شدم.اولدوز از سواد و دانش ننه كلاغه حيرت مي كرد. آرزو مي كرد كه كاش مادري مثل او داشت. ننه ي خودش يادش نمي آمد. فقط يك دفعه از زن بابا شنيده بود كه ننه اي هم دارد: يك روز بابا و زن بابا دعوا مي كردند. زن بابا گفت: دخترت را هم ببر ده ، ول كن پيش ننه اش،‌ من ديگر نمي توانم كلفتي او را هم بكنم، همين امروز و فردا خودم صاحب بچه مي شوم.راستي راستي باز هم شكم زن بابا جلو آمده بود و وقت زاييدنش رسيده بود.يكي دو دفعه هم عموي اولدوزچيزهايي از مادرش گفته بود. عمو گاه گاهي از ده به شهر مي آمد و سري به آنها مي زد. اولدوز فقط مي دانست كه ننه اش در ده زندگي مي كند و او را دوست دارد. چيز ديگري از او نمي دانست.آن روز ننه كلاغه اولدوز را بوسيد، بچه اش را بوسيد و پر كشيد نشست لب بام كه برود به شهر كلاغها. اولدوز گفت: سلام مرا به آن يكي بچه هات و « دده كلاغه» برسان.بعد يادش افتاد كه تحفه اي چيزي هم به بچه ها بفرستد. پستانكي تو جيب پيرهنش داشت. زن بابا برايش خريده بود. آن را درآورد،‌ از پله ها رفت پشت بام، پستانك را داد به ننه كلاغه كه بدهد به بچه هاش. آنوقت ننه كلاغه پريد و رفت نشست سر يك درخت تبريزي. روش را كرد به طرف اولدوز، قارقاري كرد و پريد و رفت از چشم دور شد. * ديدار كوتاهي با « ياشار»اولدوز پشت بام ايستاده بود، همينجوري دورها را نگاه مي كرد. ناگهان يادش آمد كه بيخبر از زن بابا آمده پشت بام. كمي ترسيد. نگاهي به حياط و خانه هاي دور و بر كرد. راستي پشت بام چقدر قشنگ بود. به حياط همسايه ي دست چپي نگاه كرد. اينجا خانه ي « ياشار» بود. يكهو « ياشار» پاورچين پاورچين بيرون آمد، رفت نشست دم لانه ي سگ كه هميشه خالي بود. ياشار دو سه سال از اولدوز بزرگتر بود. يك پسر زرنگ و مهربان. اولدوز هرچه كرد كه ياشار ببيندش، نشد. صداش را هم نمي توانست بلندتر كند. داشت مأيوس مي شد كه ياشار سرش را بلند كرد، او را ديد. اول ماتش برد، بعد با خوشحالي آمد پاي ديوار و گفت: تو آنجا چكار مي كني، اولدوز؟اولدوز گفت: دلم تنگ شده بود،‌ گفتم برم پشت بام اينور آنور نگاه كنم.ياشار گفت: زن بابات كجاست؟اولدوز همه چيز را فراموش كرده بود. تا اين را شنيد يادش افتاد كه آقا كلاغه را گذاشته وسط حياط ، ممكن است زن بابا بيدار شود، آنوقت ... واي ، چه بد! هولكي از ياشار جدا شد و پايين رفت. آقا كلاغه را آورد تپاند تو لانه. داشت درش را مي بست كه صداي زن بابا بلند شد: اولدوز، كدام گوري رفتي قايم شدي؟ چرا جواب نمي دهي؟دل اولدوز تو ريخت. اول نتوانست چيزي بگويد. بعد كمي دست و پاش را جمع كرد و گفت: اينجا هستم مامان، دارم جيش مي كنم.زن بابا ديگر چيزي نگفت. بلا به خير و خوشي گذشت. * اعدام ننه كلاغه فردا صبح زود اولدوز از خواب پريد. ننه كلاغه داشت قارقار مي كرد و كمك مي خواست. مثل اينكه دارند كسي را مي كشند و جيغ مي كشد. اولدوز با عجله دويد به حياط. زن بابا را ديد ايستاده زير درخت توت، ننه كلاغه را آويزان كرده از درخت ، حيوانكي قارقار مي كند، زن بابا با چوب مي زندش و فحش مي دهد. صورت زن بابا زخم شده بود و خون چكه مي كرد. كلاغه پرپر مي زد و قارقار مي كرد. از پاهاش آويزان بود.اولدوز خودش هم ندانست كه چه وقت دويد طرف زن بابا، پاهاش را بغل كرد و گازش گرفت. زن بابا فرياد زد: آ...خ! و اولدوز را از خود دور كرد. سيلي محكمي خواباند بيخ گوشش. اولدوز افتاد، سرش خورد به سنگها، از هوش رفت و ديگر چيزي نفهميد. * خواب پريشان اولدوز اولدوز وقت ظهر چشمش را باز كرد. چند نفر از همسايه ها هم بودند. زن بابا نشسته بود بالاي سرش. با قاشق دوا توي حلق اولدوز مي ريخت. يك چشم و پيشانيش را با دستمال سفيدي بسته بود. چشمهاي اولدوز تاريك روشن مي ديد. بعد يك يك آدمها را شناخت. ياشار را هم ديد كه نشسته بود پهلوي ننه اش و زل زده بود به او.زن بابا ديد كه اولدوز چشمهاش را باز كرد،‌ هولكي گفت: شكر! چشمهاش را باز كرد. ديگر نمي ميرد. اولدوز!.. حرف بزن!..اولدوز نمي توانست حرف بزند. سرش را برگرداند طرف زن بابا. ناگهان صداي قارقار ننه كلاغه از هر طرف برخاست. اولدوز مثل ديوانه ها موهاي زن بابا را چنگ انداخت و جيغ كشيد. اما سرش چنان درد گرفت كه بي اختيار دستهايش پايين آمد و صداش بريد. آنوقت هق هق گريه اش بلند شد و گفت: ننه كلاغه ... كو؟ .. كو؟ .. ننه كلاغه ... كو؟ .. كلاغ كوچولو چه شد؟.. ننه!.. ننه!..ياشار پيش از همه به طرفش دويد. هر كسي حرفي مي گفت و مي خواست او را آرام كند. اما اولدوز هاي هاي گريه مي كرد. زن بابا مهرباني مي كرد. نرم نرم حرف مي زد. مي گفت: گريه نكن اولدوز جان، دوات را بخوري زود خوب مي شوي.آخرش اولدوز از گريه كردن خسته شد و به خواب رفت. خواب ديد كه ننه كلاغه از درخت توت آويزان است، دارد خفه مي شود، مي گويد: ا ولدوز، من رفتم، حرفهايم را فراموش نكن، نترس! اولدوز دويد طرف درخت. يكهو زن بابا از پشت درخت بيرون آمد، خواست با لگد بزندش. اولدوز جيغ كشيد و ترسان از خواب پريد و هق هق گريه اش بلند شد. اين دفعه فقط بابا و زن بابا در اتاق بودند. باز به خواب رفت. كمي بعد همان خواب را ديد، جيغ كشيد و از خواب پريد. تا شب همينجوري هي مي پريد و مي خوابيد. يك دفعه هم چشم باز كرد، ديد كه شب است، دكتر دارد معاينه اش مي كند. بعد شنيد كه دكتر به باباش مي گويد: زخمش مهم نيست. زود خوب مي شود. اما بچه خيلي ترسيده. پرپر مي زند. از چيزي خيلي سخت ترسيده. الان سوزني به اش مي زنم، آرام مي گيرد و مي خوابد.اولدوز گفت: من گرسنه ام.زن بابا برايش شيرآورد. اولدوز شير را خورد. دكتر سوزني به اش زد، كيفش را برداشت و رفت.اولدوز نگاه مي كرد به سقف و چيزي نمي گفت. مي خواست حرفهاي بابا و زن بابا را بشنود. اما چيز زيادي نشنيد. زود خوابش برد. * درد دل آقا كلاغه و چگونه ننه كلاغه گرفتار شد فردا صبح، اولدوز ياد آقا كلاغه افتاد. دستش لرزيد، چايي ريخت روي لحاف. زن بابا چشم غره اي رفت اما چيزي نگفت. بابا سر پا بود. شلوارش را مي پوشيد كه به اداره برود. اولدوز مي خواست پا شود برود پيش آقا كلاغه. اما كار عاقلانه اي نبود. هيچ نمي دانست چه بر سر آقا كلاغه آمده ، نمي دانست ننه كلاغه چه جوري گير زن بابا افتاده، آن هم صبح زود. زن بابا دستمال روي چشمش را باز كرده بود. جاي منقار ننه كلاغه روي ابرو و پيشانيش معلوم بود.بابا كه رفت، زن بابا گفت: من مي رم پيش ننه ي ياشار، زود برمي گردم. خيلي وقت است به حمام نرفته ام. اين دفعه كه نمي توانم ترا با خودم ببرم. مي خواهم ببينم ننه ي ياشار مي تواند با من به حمام برود.زن بابا راستي راستي مهربان شده بود. هيچوقت با اولدوز اينطور حرف نمي زد. اما اولدوز نمي خواست با او حرف بزند. ازش بدش مي آمد. يك دفعه چيزي به خاطرش رسيد و گفت: مامان، حالا كه تو داري مي روي به حمام، ياشار را هم بگو بيايد اينجا. من تنهايي حوصله ام سر مي رود.زن بابا كمي اخم كرد و گفت: ياشار مي رود به مدرسه اش.اولدوز چيزي نگفت. زن بابا رفت. اولدوز پا شد و رفت سراغ آقا كلاغه. حيوانكي آقا كلاغه توي پهن كز كرده بود و گريه مي كرد. تا اولدوز را ديد، گفت: اوه، بالاخره آمدي!..اولدوز گفت: مرا ببخش تنهات گذاشتم.آقا كلاغه گفت: حالا چيزي بيار بخورم، بعد صحبت مي كنيم. خيلي گرسنه ام، خيلي تشنه ام.اولدوز رفت و آب و غذا آورد. آقا كلاغه چند لقمه خورد و گفت: من فكر كردم تو هم رفتي دنبال ننه ام.اولدوز گفت: ننه ات كجا رفت؟آقا كلاغه گفت: هيچ جا. زن بابا آنقدر زدش كه مرد، بعد انداختش تو زباله داني يا كجا.اولدوز گريه اش را خورد و گفت: چه آخر و عاقبتي! حالا سگها بدنش را تكه تكه كرده اند و خورده اند.آقا كلاغه گفت: ممكن نيست، آخر ما كلاغها گوشتمان تلخ است. سگها حتي جرئت نمي كنند نيششان را به گوشت ما بزنند. مرده ي ما آنقدر روي زمين مي ماند كه بپوسد و پخش شود. الانه ننه ام تو زباله داني يا يك جاي ديگري افتاده و دارد مي پوسد.اولدوز نتوانست جلو خودش را بگيرد. زد زير گريه. آقا كلاغه هم گريست. آخر اولدوز گفت: حالا زن بابا مي آيد، ما را مي بيند، من مي روم. بعد كه زن بابا رفت به حمام، باز پيشت مي آيم.آنوقت در لانه را بست و رفت زير لحافش دراز كشيد. زن بابا آمد. بقچه اش را برداشت، رفت. اولدوز با خيال راحت آمد پيش كلاغه اش. آفتاب قشنگ پهن شده بود. آقا كلاغه را بيرون آورد. در را باز گذاشت كه آفتاب توي لانه بتابد.آقا كلاغه بالهايش را تكان داد، منقارش را از چپ و راست به زمين كشيد و گفت: راستي اولدوز جان، آزادي چيز خوبي است.اولدوز آه كشيد و گفت: تو فهميدي ننه كلاغه صبح زود آمده بود چكار؟آقا كلاغه گفت: فهميدم.اولدوز گفت: مي تواني به من هم بگويي؟آقا كلاغه گفت: راستش، آمده بود مرا ببرد پرواز يادم بدهد. تيغ آفتاب آمد پيش من، گفت: امروز روز پرواز است. برادرها و خواهرت را مي برم پرواز ياد بدهم. تو هم بايد بيايي. بعد برمي گردانمت. من به ننه ام گفتم: اولدوز چه؟ خبرش نمي كني؟ننه ام گفت: خبرش مي كنم. ننه ام در لانه را بست، آمد ترا خبر كند، كمي گذشت تو بيرون نيامدي. من توي لانه بودم. يكهو صداي بگير ببند شنيدم. ننه ام جيغ كشيد: « قار!.. قا.. ر!..» دلم ريخت. ننه ام مي گفت: « مگر ما توي اين شهر حق زندگي نداريم؟ چرا نبايد با هر كه خواستيم آشكارا دوستي نكنيم؟» از سوراخ زير دريچه نگاه كردم و ديدم زن بابا ننه ام را زير غربال گير انداخته. معلوم بود كه چيزي از حرفهاي ننه ام را نمي فهميد.اولدوز بي تاب شده بود. به عجله پرسيد: بعد چه شد؟آقا كلاغه گفت: بعد ننه ام را با طناب بست، از درخت توت آويزان كرد. ننه ام يكهو جست زد و با منقارش زد صورت زن بابا را زخم كرد. آنوقت زن بابا از كوره در رفت و شروع كرد با دگنك ننه ام را بزند. اولدوز گفت: ننه كلاغه حرف ديگري نگفت؟آقا كلاغه گفت: چرا. گفت كه اي زن باباي نفهم، تو خيال مي كني كه كلاغها از دزدي خوششان مي آيد؟ اگر من خورد و خوراك داشته باشم كه بتوانم شكم خودم و بچه هايم را سير كنم، مگر مرض دارم كه باز هم دزدي كنم؟.. شكم خودتان را سير مي كنيد، خيال مي كنيد همه مثل شما هستند!..آقا كلاغه ساكت شد. اولدوز گريه اش را خورد و پرسيد: بعد چه؟آقا كلاغه گفت: بعد تو بيرون آمدي. با يك تا پيراهن ... باقيش را هم كه خودت مي داني.لحظه اي هر دو خاموش شدند. اولدوز گفت: پس ننه كلاغه رفت و تمام شد! حالا چكار كنيم؟آقا كلاغه گفت: من بايد پرواز ياد بگيرم.اولدوز گفت: درست است. من همه اش به فكر خودم هستم.آقا كلاغه گفت: كاش دده ام، برادرهام، خواهرم، ننه بزرگم مي دانستند كجا هستيم.اولدوز گفت: آره ، كمكمان مي كردند.آقا كلاغه گفت: يادت هست ننه ام مي گفت تا چند روز ديگر پرواز ياد نگيرم مي ميرم؟اولدوز گفت: يادم هست.آقا كلاغه گفت: تو حساب دقيقش را مي داني؟اولدوز با انگشتهاش حساب كرد و گفت: بيشتر از شش روز وقت نداريم.آقا كلاغه گفت: به نظر تو چكار بايد بكنيم؟اولدوز گفت: مي خواهي ترا بدهم به ياشار، ببرد تو صحرا پرواز يادت بدهد؟آقا كلاغه گفت: ياشار كيست؟اولدوز گفت: همين همسايه ي دست چپيمان.آقا كلاغه گفت: اگر پسر خوبي باشد من حرفي ندارم.اولدوز گفت: خوب كه هست، سرّ نگهدار هم هست. اما چه جوري خبرش كنيم؟آقا كلاغه گفت: الانه برو پشت بام،‌ بگو بيايد مرا ببرد.اولدوز گفت: حالا نمي شود، رفته مدرسه.آقا كلاغه گفت: مدرسه؟ هنوز چند روز ديگر از تعطيلهاي تابستاني داريم.اولدوز گفت: تو راست مي گويي. زن بابا گولم زده. الانه مدرسه ها تعطيل است. من مي روم پشت بام، تو همينجا منتظرم باش.در پله دوم بود كه صداي پايي از كوچه آمد. اولدوز زود كلاغه را گذاشت توي لانه، درش را بست، رفت به اتاق، زير لحاف دراز كشيد و چشم به حياط دوخت. * خانه قرق مي شود صداي عوعوي سگي شنيده شد. در صدا كرد. بابا تو آمد. بعد هم عمو، برادر كوچك بابا. سگ سياهي هم پشت سر آنها تو تپيد. سر طناب سگ در دست عمو بود.بابا گفت: حالا ديگر هيچ كلاغي نمي تواند پاش را اينجا بگذارد.عمو گفت: زمستان كه رسيد بايد بيايم ببرمش.بابا گفت: عيب ندارد. زمستان كه بشود ما هم سگ لازم نداريم.عمو گفت: اولدوز كجاست؟ همراه زن داداش رفته؟بابا گفت: نه، مريض شده خوابيده.طناب سگ را به درخت توت بستند و آمدند به اتاق. اولدوز عموش را دوست داشت. بيشتر براي اين كه از ده ننه ي خودش مي آمد.عمو حال اولدوز را پرسيد، اما از ننه اش چيزي نگفت. بابا بدش مي آمد كه پهلوي او از زن اولش حرف بزنند.عمو به بابا گفت: به اداره ات بر نمي گردي؟بابا گفت: نه، اجازه گرفتم. وقت هم گذشته.پس از آن باز صحبت به سگ و كلاغها كشيد. بابا هي بد كلاغها را مي گفت. مثلا مي گفت كه: كلاغها دزدهاي كثيف و ترسويي هستند. مي آيند دزدي مي كنند، اما تا كسي را مي بينند كه خم شد سنگي و چيزي بردارد، زودي در مي روند.يك ساعت از ظهر گذشته، زن بابا آمد. سگ اول غريد، بعد كه عمو از پنجره سرش داد زد، صداش را بريد.زن بابا از عمو رو مي گرفت. عمو هم پهلوي اوسرش را پايين مي انداخت و هيچ به صورت زن داداش نگاه نمي كرد. اولدوز خاموش نشسته بود. به عمو زل زده بود. ناگهان گفت: عمو، نمي تواني سگت را هم با خودت ببري؟بابا يكه خورد. عمو برگشت طرف اولدوز و پرسيد: براي چه ببرمش؟زبان اولدوز به تته پته افتاد. نمي دانست چه بگويد. آخرش گفت: من ... من مي ترسم.بابا گفت: ول كن بچه. ادا در نيار!عمو گفت: نترس جانم، سگ خوبي است. مي گويم ترا گاز نمي گيرد. بابا گفت: ولش كن! زبان آدم سرش نمي شود. خودش بدتر از سگ همه را گاز مي گيرد. بيخود و بيجهت هم طرف كلاغهاي دله دزد را مي گيرد. هيچ معلوم نيست از اين حيوانهاي كثيف چه خوبي ديده.اولدوز ديگر چيزي نگفت. لحاف را سرش كشيد و خوابيد. وقتي بيدار شد، ديد كه عمو گذاشته رفته، سگ توي حياط عوعو مي كند و كلاغها را مي تاراند.از آن روز به بعد خانه قرق شد. هيچ كلاغي نمي توانست پايين بيايد. حتي اولدوز با ترس و لرز به حياط مي رفت. يك دفعه هم تكه اي گوشت گوسفند به آقا كلاغه مي برد كه سگ سياه از دستش قاپيد و خورد، اولدوز جيغ كشيد و تو دويد. * روزهاي پريشاني و نگراني ، گرسنگي و ترس اولدوز از رختخواب درآمد. زخم پيشاني زن بابا زود خوب شد، اما زخم سر اولدوز خيلي طول كشيد تا خوب شد. رفتار زن بابا دوباره عوض شده بود. بدتر از پيش سر اولدوز داد مي زد. جاي دندان هاي اولدوز تو گوشت رانش معلوم بود.وضع آقا كلاغه خيلي بد شده بود. هميشه گرسنگي مي كشيد. اولدوز هر چه مي كوشيد نمي توانست آب و غذاي او را سر وقت بدهد. سگ سياه چهار چشمي همه جا را مي پاييد. به هر صداي ناآشنايي پارس مي كرد. تنها اميد اولدوز و آقا كلاغه، ياشار بود. اگر ياشار كمكشان مي كرد، كارها درست مي شد. اما نمي دانستند چه جوري او را خبر كنند. اولدوز از ترس سگ، پشت بام هم نمي رفت. يعني نمي توانست برود. سگ سياه مجال نمي داد. سر و صدا راه مي انداخت. ممكن بود گاز هم بگيرد. هميشه حياط را گشت مي زد و بو مي كشيد.ننه ي ياشار گاهگاهي به خانه ي آنها مي آمد. اما نمي شد چيزي به اش گفت. از كجا معلوم كه او هم دست راست زن باباش نباشد؟ به آدمهاي اين دور و زمانه نمي توان زود اطمينان كرد. تازه ، زن بابا هيچوقت او را با كسي تنها نمي گذاشت.روزها پشت سر هم گذشتند، پنج روز با پريشاني و نگراني گذشت، يك روز فرصت ماند. اولدوز مي دانست كه بايد همين امروز آقا كلاغه را پرواز بدهد. اگرنه، خواهد مرد. اما چه جوري بايد پرواز بدهد؟ نمي دانست.آخرش فرصتي پيش آمد و توانست ياشار را ببيند. همان روز زن بابا مي خواست به عروسي برود. اولدوز گفت: مامان، من از سگ مي ترسم. تنهايي نمي توانم تو خانه بمانم.زن بابا اخم كرد و دست او را گرفت و برد سپرد دست ننه ي ياشار. اولدوز از ته دل شاد بود. ياشار را در خانه نديد. از ننه اش پرسيد: پس ياشار كجاست؟ننه گفت: رفته مدرسه ، جانم. آخر از ديروز مدرسه ها باز شده.اولدوز نشست و منتظر ياشار شد. * نقشه براي آزاد كردن آقا كلاغه ظهر شد، ياشار دوان دوان آمد. تا اولدوز را ديد، سرخ شد و سلام كرد. اولدوز جواب سلامش را داد. ياشار خواهر شيرخواري هم داشت. ننه اش او را شير مي داد كه بخواباند. اولدوز و ياشار رفتند به حياط.اولدوز آرام و غمگين گفت: ياشار مي داني چه شده؟ياشار گفت: نه.اولدوز گفت: آقا كلاغه دارد مي ميرد.ياشار گفت: كدام آقا كلاغه؟اولدوز گفت: آقا كلاغه ي من ديگر!ياشار گفت: مگر تو كلاغ هم داشتي؟اولدوز گفت: آره ، داشتم. حالا چكار كنيم؟ياشار با هيجان پرسيد: از كجا گيرت آمده ؟اولدوز گفت: بعد مي گويم ، حال مي گويي چكار كنيم؟ياشار گفت: از گرسنگي مي ميرد؟اولدوز گفت: نه.ياشار گفت: زخمي شده ؟اولدوز گفت: نه.ياشار گفت: آخر پس چرا مي ميرد؟اولدوز گفت: نمي تواند بپرد. كلاغ اگر نتواند بپرد، حتماً مي ميرد.ياشار گفت: بده من يادش بدهم.اولدوز گفت: زير پلكان قايمش كرده ام.ياشار گفت: زن بابات خبر دارد؟اولدوز گفت: اگر بو ببرد، مي كشدش.ياشار گفت: بايد كلكي جور كنيم.اولدوز گفت: اول بايد كلك سگه را بكنيم. مگر صداش را نمي شنوي؟ياشار گفت: چرا، مي شنوم. سگه نمي گذارد آقا كلاغه را در ببريم. يكي دو روز مهلت بده،‌ من فكر بكنم ، نقشه بكشم ، كارش را بكنم.اولدوز گفت: فرصت نداريم. بايد همين امروز آقا كلاغه را در ببريم. اگرنه، مي ميرد. ننه كلاغه به خودم گفته بود.ياشار به هيجان آمده بود. حس مي كرد كه كارهاي پر جنب و جوشي در پيش است. با عجله پرسيد: ننه كلاغه ديگر كيست؟اولدوز گفت: ننه ي آقا كلاغه است. اينها را بعد مي گويم. حالا بايد كاري بكنيم كه آقا كلاغه نميرد.ياشار گفت: بعد از ظهر من به مدرسه نمي روم، دزدكي مي رويم و آقا كلاغه را مي آريم.ناهار، نان و پنير و سبزي خوردند. بعد از ناهار، دده ي ياشار رفت سر كارش. ننه اش با بچه ي شيرخوارشان خوابيد.ياشار گفت: من و اولدوز نمي خوابيم. من بايد به درس و مشقم برسم.ياشار گاهگاهي از اين دروغها سر هم مي كرد كه ننه اش او را تنها بگذارد. * قتل براي آزادي آقا كلاغه از زندان كمي بعد، هر دو بيرون آمدند. از پلكان رفتند پشت بام. نگاهي به اينور آنور كردند، ديدند سگ سياه را ول داده اند، آمده لم داده به در خانه ي آقا كلاغه و خوابيده.ياشار گفت: من مي روم پايين، كلاغه را مي آرم.اولدوز گفت: مگر نمي بيني سگه خوابيده دم در؟ياشار گفت: راست مي گويي. بيچاره آقا كلاغه، ببيني چه حالي دارد!اولدوز گفت: فكر نمي كنم زياد بترسد. كلاغ پر دلي است.ياشار گفت: حالا چكار بكنيم؟اولدوز گفت: فكر بكنيم، دنبال چاره بگرديم.ياشار گفت: الان فكري مي كنم. الان نقشه اي مي كشم...خم سركه ي زن بابا در يك گوشه ي بام جا گرفته بود. زن بابا دور خم سنگ چيده بود كه نيفتد. چشم ياشار به سنگها افتاد. يكهو گفت: بيا سگه را بكشيم.اولدوز يكه خورد، گفت: بكشيم؟ياشار گفت: آره. اگر بكشيم براي هميشه از دستش خلاص مي شوي.اولدوز گفت: من مي ترسم.ياشار گفت: من مي كشمش.اولدوز گفت: گناه نيست؟ياشار گفت: گناه ؟ نمي دانم. من نمي دانم گناه چيست. اما مثل اين كه راه ديگري نيست. ما كه به كسي بدي نمي كنيم گناه باشد.اولدوز گفت: سگ مال عمويم است.ياشار گفت: باشد. عموت چرا سگش را آورده بسته اينجا كه ترا بترساند و آقا كلاغه را زنداني كند، ها؟اولدوز جوابي نداشت بدهد. ياشار پاورچين پاورچين رفت سنگ بزرگي برداشت و آورد، به اولدوز گفت: تو خانه كسي هست؟اولدوز گفت: مامان رفته عروسي. بابا را نمي دانم. من دلم به حال سگ مي سوزد.ياشار گفت: خيال مي كني من از سگ كشي خوشم مي آيد؟ راه ديگر ي نداريم. بعد يك پله پايين رفت، رسيد بالاي سر سگ. آنوقت سنگ را بالا برد و يكهو آورد پايين، ول داد. سنگ افتاد روي سر سگ. سگ زوزه ي خفه اي كشيد و شروع كرد به دست و پا زدن. ناگهان صداي باباي اولدوز بگوش رسيد. اينها خود را عقب كشيدند. بابا بيرون آمد و ديد كه سگ دارد جان مي دهد.ياشار بيخ گوش اولدوز گفت: بيا در برويم. حالا بابات سنگ را مي بيند و مي آيد پشت بام.اولدوز گفت‌: كلاغه را ول كنيم؟ياشار گفت: بعد من مي آيم به سراغش.هر دو يواشكي پايين آمدند و رفتند در اتاق نشستند. كتابهاي ياشار را ريختند جلوشان،‌ طوري كه هر كس مي ديد خيال مي كرد كه درس حاضر مي كنند. اما دلشان تاپ تاپ مي زد. رنگشان هم كمي پريده بود. صداي پاي بابا پشت بام شنيده شد. بعد صدايي نيامد. ياشار به تنهايي رفت پشت بام. باباي اولدوز لباس پوشيده بود و ايستاده بود كنار لاشه ي سگ. بعدش گذاشت رفت به كوچه.ياشار يادش آمد كه روزي سنگ پرانده بود، شيشه ي خانه ي اولدوز را شكسته بود، باباي اولدوز مثل حالا رفته بود به كوچه ،‌ آجان آورده بود و قشقرق راه انداخته بود. با اين فكرها تندي پايين رفت. اول، آقا كلاغه را درآورد گفت: من ياشار هستم. سگه را كشتيم كه تو آزاد بشوي.آقا كلاغه له له مي زد. گفت: تشكر مي كنم. اما ديگر وقت گذشته.ياشار گفت: چرا؟آقا كلاغه گفت: قرار ننه ام تا ظهر امروز بود. از آن گذشته، من آنقدر گرسنگي كشيده ام كه نا ندارم پرواز كنم.ياشار غمگين شد. كم مانده بود گريه كند. گفت: حالا نمي آيي من پرواز يادت بدهم؟آقا كلاغه گفت: گفتم وقت گذشته. به اولدوز بگو چند تا از پرهاي مرا بكند نگه بدارد، بالاخره هر طوري شده كلاغها به سراغ من و شما مي آيند.آقا كلاغه اين را گفت، منقارش را بست و تنش سرد شد. ياشار گريه كرد. ناگهان فكري به نظرش رسيد. چشمهايش از شيطنت درخشيد. لبخندي زد و جنازه ي آقا كلاغه را خواباند روي پلكان، سنگ را برداشت برد گذاشت وسط آشپزخانه، لاشه ي سگ را انداخت پاي درخت توت، يك سطل آب آورد، خون دريچه و پاي پلكان را شست، سطل را وارونه گذاشت وسط اتاق. آنوقت آقا كلاغه را برداشت و در رفت. پشت بام يادش آمد كه بايد جاپايي از خودشان نگذارد. اين جوري هم كرد.اولدوز خيلي غمگين شد. گريه هم كرد. اما ديگر كاري بود كه شده بود و چاره اي نداشت. ياشار او را دلداري داد و گفت: اگر مي خواهي كار بدتر نشود، بايد صدات را درنياري، كسي بو نبرد. بلايي به سرشان بيايد كه خودشان حظ كنند. امروز چيزهايي از آموزگار ياد گرفته ام و مي خواهم بابا و زن بابا را آنقدر بترسانم كه حتي از سايه ي خودشان هم رم كنند.بعد هر چه آقا كلاغه گفته بود و هر چه را خودش كرده بود، به اولدوز گفت. حال اولدوز كمي جا آمد. چند تا از پرهاي آقا كلاغه را كند و گذاشت تو جيبش. ياشار جنازه را برد در جايي پنهان كرد كه بعد دفن كنند.ننه ي ياشار بچه اش را بغل كرده بود و خوابيده بود.

اولدوز و كلاغها 2: صمد بهرنگی

* بچه هاي عاقل پدر و مادرهاي نادان را دست مي اندازند
بچه ها منتظر نشسته بودند. ناگهان سر و صدا بلند شد. باباي اولدوز داد و فرياد مي كرد. صداهاي ديگري هم بود. ننه ي ياشار از خواب بيدار شد و دويد به حياط. بعد برگشت چادر بسر كرد و رفت پشت بام. باباي اولدوز مثل ديوانه ها شده بود. هي بر سرش مي زد و فرياد مي كرد: واي، واي!.. بيچاره شدم!.. تو خانه ام « از ما بهتران» راه باز كرده اند!.. من ديگر نمي توانم اينجا بند شوم!.. « از ما بهتران» تو خانه ام راه باز كرده اند!.. به دادم برسيد!..آجان و چند تا مرد ديگر دورش را گرفته بودند و مي خواستند آرامش كنند. باباي اولدوز لاشه ي سگ را نشان مي داد و داد مي زد: نگاه كنيد، اين را كه آورده انداخته اينجا؟.. سنگ را كه برداشته برده ؟.. خونها را كه شسته ؟.. « از ما بهتران» تو خانه راه باز كرده اند!.. اول آمدند سگه را كشتند... بعد... واي!.. واي!..اولدوز و ياشار پاي پلكان ايستاده بودند،‌ گوش مي كردند. ننه ي ياشار نمي گذاشت بروند پشت بام. به يكديگر چشمك مي زدند و تو دل به ناداني بابا و آدمهاي ديگر مي خنديدند. خوشحال بودند كه اين همه آدم زودباور را دست انداخته اند.بابا را كشان كشان به اتاق بردند. اما ناگهان فرياد ترس همه شان بلند شد: واي، پناه بر خدا!.. از ما بهتران!..بابا دوباره به حياط دويد و مثل ديوانه ها شروع كرد به داد زدن و اينور و آنور رفتن. سطل وارونه همه را به وحشت انداخته بود. پيرمردي گفت: « از ما بهتران» تو خانه راه باز كرده اند. خانه را بگرديد. يك نفر برود دنبال جن گير. يك نفر برود دعانويس بيارد. بابا داد زد: كمكم كنيد!.. خانه خراب شدم!..يك نفر رفت دنبال « سيد قلي جن گير». يك نفر رفت دنبال « سيد ميرزا ولي دعا نويس». پيرزني دويد از خانه اش يك « بسم الله» آورد كه جنها را فراري بدهد. « بسم الله» با خط تو در تويي، بزرگ نوشته شده بود و توي قاب كهنه اي جا داشت. دو مرد قاب را در دست گرفتند و بسم الله گويان به جستجوي سوراخ سنبه ي خانه پرداختند. ناگهان وسط آشپزخانه چشمشان به سنگ بزرگي افتاد كه آغشته به خون بود. ترسان ترسان سنگ را برداشتند و آوردند به حياط. بابا تا سنگ را ديد، باز فرياد كشيد: واي، واي!.. اين سنگ آنجا چكار مي كرد؟.. كه اين را برده گذاشته آنجا؟.. « از ما بهتران» با من درافتاده اند... مي خواهند اذيتم كنند... واي!.. آخر من چه گناهي كرده ام؟..اولدوز و ياشار پاي ديوار ايستاده بودند. اين حرفها را كه شنيدند، خنده شان گرفت. فوري تپيدند توي اتاق كه آدمهاي پشت بام نبينندشان. ياشار گفت: حالا بگذار زن بابات بيايد، ببين چه خاكي بر سرش خواهد كرد. عروسي برايش زهر خواهد شد.آنوقت هر دو از ته دل خنديدند. ياشار دستش را گذاشت روي دهان اولدوز كه صداش را كسي نشنود.معلوم نبود چه كسي زن بابا را خبر كرده بود كه با عجله خودش را به خانه رساند. تا شوهرش را ديد، غشي كرد و افتاد وسط حياط. زنها او را كشان كشان بردند به خانه ي همسايه ي دست راستي. پيرزن مي گفت: اول بايد جن گير و دعانويس بيايند، جنها را بيرون كنند،‌ بعد زن حامله بتواند تو برود.خلاصه، دردسر نباشد، پس از نيم ساعتي جن گير و دعانويس رسيدند. جن گير طشتي را وارونه جلوش گذاشت، حرفهاي عجيب و غريبي گفت، آينه خواست، صداهاي عجيب و غريبي از خودش و از زير طشت درآورد و آخرش گفت: اي « از ما بهتران»، شما را قسم مي دهم به پادشاه « از ما بهتران»، از خانه ي اين مرد مسلمان دور شويد، او را اذيت نكنيد!بعد گوش به زنگ زل زد به آينه و به باباي اولدوز گفت: امروز دشت نكرده اند، پنجاه تومن بده،‌ راهشان بيندازم بروند.پدر اولدوز چانه زد و سي تومان داد. جن گير پول را گرفت، دستش را برد زير طشت و درآورد. آنوقت دوباره گفت: اي « از ما بهتران»، از خانه ي اين مرد مسلمان دور شويد، او را اذيت نكنيد! شما را به پادشاه « از ما بهتران» قسم مي دهم!كمي بعد، پا شد و خندان خندان به بابا گفت: خوشبختانه دست از سرت برداشتند و زود رفتند. ديگر برنمي گردند، به شرطي كه مرا راضي كني.بابا نفسي به راحت كشيد، سي تومان ديگر به جن گير داد و راهش انداخت. نوبت دعانويس شد. با خط كج و معوج ، با مركب سياه و نارنجي چيزهايي نوشت، هر تكه كاغذ را در گوشه اي قايم كرد، بيست تومان گرفت و رفت.زن بابا را آوردند.كسي نمي دانست كه آجان كي گذاشته و رفته.شب كه شد، ننه ي ياشار اولدوز را به خانه شان برد. بابا و زنش آنقدر دستپاچه و ترسيده بودند كه تا آنوقت به فكر اولدوز نيفتاده بودند. * برف ، سرما ، بيكاري و انتظار پاييز رسيد، برف و سرما را هم با خود آورد. بعد زمستان شد، برف و سرما از حد گذشت. عموي اولدوز به سراغ سگش آمد، دست خالي و عصباني برگشت. به خاطر سگش با بابا دعواش هم شد.ترس زن بابا هنوز نريخته بود. در و ديوار آشپزخانه پر بود از دعانامه هاي چاپي و خطي. شبها مي ترسيد به تنهايي بيرون برود. اولدوز را همراه مي برد. اولدوز يك ذره ترس نداشت. تنها بيرون مي رفت و تو دل به زن بابا مي خنديد. پرهاي آقا كلاغه را توي قوطي راديو قايم كرده بود. ياشار را خيلي كم مي ديد. ياشار جنازه ي آقا كلاغه را جاي خوبي دفن كرده بود. مرتب به مدرسه مي رفت و درس مي خواند.اما گاهگاهي سر مداد گم كردن با ننه اش دعوا مي كرد. ياشار اغلب مدادش را گم مي كرد و ننه اش عصباني مي شد و مي گفت: تو عين خيالت نيست، دده ات با هزار مكافات پول اين مدادها را بدست مي آورد.شكم زن بابا خيلي جلو آمده بود. زنهاي همسايه به اش مي گفتند: يكي دو هفته ي ديگر مي زايي.زن بابا جواب مي داد: شايد زودتر.زنهاي همسايه مي گفتند: اين دفعه انشاالله زنده مي ماند. زن بابا مي گفت: انشاالله! نذر و نياز بكنم حتماً زنده مي ماند.دده ي ياشار اغلب بيكار بود. به عملگي نمي رفت. برف آنقدرمي باريد كه صبح پا مي شدي مي ديدي پنجره ها را تا نصفه برف گرفته. سوز سرما گنجكشها را خشك مي كرد و مثل برگ پاييزي بر زمين مي ريخت. يك روز صبح، بابا ديد كه دو تا كلاغ نشسته اند لب بام. دگنكي برداشت، حمله كرد ، زد، هردوشان افتادند. اما وقتي دستشان زد معلوم شد از سرما خشك شده اند. اولدوز خيلي اندوهگين شد. ياشار خبرش را چند روز بعد از ننه اش شنيد. پيش خود گفت: نكند دنبال آقا كلاغه آمده باشند! حيوانكي ها!ننه ي ياشار هر روز صبح مي آمد به زن بابا كمك كند: ظرفها را مي شست، خانه را نظافت مي كرد. نزديكيهاي ظهر هم مي رفت به خانه ي خودشان. كلفت روز بود. اولدوز او را دوست داشت. زن بعدي بنظر نمي رسيد. گاهي زن بابا مي رفت و اولدوز مي توانست با او چند كلمه حرف بزند، احوال ياشار را بپرسد و برايش سلام بفرستد. همسايه هاي ديگر هم رفت و آمد مي كردند، اما اولدوز ننه ي ياشار را بيشتر از همه دوست داشت. با وجود اين پيش او هم چيزي بروز نمي داد. تنهاي تنها انتظار كلاغها را مي كشيد. يقين داشت كه آنها روزي خواهند آمد.بابا مثل هميشه مي رفت به اداره اش و برمي گشت به خانه اش. يك شب به زن بابا گفت: من دلم بچه مي خواهد. اگر اين دفعه بچه ات زنده بماند و پا بگيرد، اولدوز را جاي ديگري مي فرستم كه تو راحت بشوي. اما اگر بچه ات باز هم مرده به دنيا بيايد، ديگر نمي توانم اولدوز را از خودم دور كنم.زن بابا اميدوار بود كه بچه اش زنده به دنيا خواهد آمد. براي اينكه نذر و نياز فراوان كرده بود. اولدوز به اين بچه ي نزاده حسودي مي كرد. دلش مي خواست كه مرده به دنيا بيايد. * نذر و نياز جلو مرگ را نمي گيرد. يادي از ننه كلاغه آخر سر زن بابا زاييد.بچه زنده بود. جادو جنبل كردند، نذر و نياز كردند، دعا و طلسم گرفتند، « نظر قرباني» گرفتند، شمع و روضه ي علي اصغر و چه و چه نذر كردند. براي چه؟ براي اينكه بچه نميرد. اما سر هفته بچه پاي مرگ رفت. دكتر آوردند، گفت: توي شكم مادرش خوب رشد نكرده، به سختي مي تواند زنده بماند. من نمي توانم كاري بكنم.فرداش بچه مرد.زن بابا از ضعف و غصه مريض شد. شب و روز مي گفت: بچه ام را « از ما بهتران» خفه كردند، هنوز دست از سر ما برنداشته اند. يكي هم ، چشم حسود كور، حسودي كردند و بچه ام را كشتند.ننه ي ياشار تمام روز پهلوي زن بابا مي ماند. ياشار گاهي براي ناهار پيش ننه اش مي آمد و چند كلمه اي با اولدوز صحبت مي كرد. از كلاغها خبري نبود. فقط گاه گاهي كلاغ تنهايي از آسمان مي گذشت و يا صداي قارقاري به گوش مي رسيد و زود خفه مي شد. درختهاي تبريزي لخت و خالي مانده بود. اولدوز ياد ننه كلاغه مي افتاد كه چه جوري روي شاخه هاي نازك مي نشست، قارقار مي كرد، تكان تكان مي خورد، ناگهان پر مي كشيد و مي رفت. * زمستان سخت مي گذرد زمستان سخت مي گذشت. خيلي سخت. بزودي برف وسط حياط تلنبار شد به بلندي ديوارها. نفت و زغال ناياب شد. به سه برابر قيمت هم پيدا نشد. دده ي ياشار هميشه بيكار بود. ننه اش براي كار كردن و رختشويي به خانه هاي ديگر هم مي رفت. گاهي خبرهاي باور نكردني مي آورد. مثلا مي گفت: ديشب خانواده ي فقيري از سرما خشك شده اند. يك روز صبح هم گريه كنان آمد و به زن بابا گفت: شب بچه ام زير كرسي خشك شده و مرده.ياشار خيلي پژمرده شد. فكر مرگ خواهر كوچكش او را ديوانه مي كرد. پيش اولدوز گريه كرد و گفت: كم مانده بود من هم از سرما خشك بشوم. آخر زير كرسي ما اغلب خالي است، سرد است. زغال ندارد.اولدوز اشكهاي او را پاك كرد و گفت: گريه نكن ياشار. اگر نه، من هم گريه ام مي گيرد.ياشار گريه اش را بريد و گفت: صبح دده ام به ننه ام مي گفت كه تو اين خراب شده كسي نيست بگويد كه چرا بايد فلانيها زغال نداشته باشند.اولدوز گفت: دده ات كار مي كند؟ياشار گفت: نه. همه اش مي نشيند تو خانه فكر مي كند. گاهي هم مي رود برفروبي.اولدوز گفت: چرا نمي رود كار پيدا كند؟ياشار گفت: مي گويد كه كار نيست.اولدوز گفت: چرا كار نيست؟ ياشار چيزي نگفت. * بوي بهار برف سبكتر شد. بهار خودي نشان داد و آبها را جاري كرد. سبزه دميد. گل فراوان شد. زمستان خيلي ها را از پا درآورده بود. خيلي ها هم با سرسختي زنده مانده بودند.ننه ي ياشار كرسي سرد و خاليشان را برچيد. پنجره را باز كرد. دده ي ياشار همراه ده بيست نفر ديگر رفت به تهران. رفت كه در كوره هاي آجرپزي كار كند. در خانه ياشار و ننه اش تنها ماندند. مثل سالهاي ديگر.زن بابا تازگيها خوب شده بود. چشم ديدن اولدوز را نداشت. اولدوز بيشتر وقتها در خانه ي ياشار بود. زن بابا هم ديگر چيزي نمي گفت. بابا به اولدوز محبت مي كرد. اما اولدوز از او هم بدش مي آمد. بابا مي گفت: امسال مي فرستمت به مدرسه. * چه كسي زبان كلاغها را بلد است؟ماه خرداد رسيد. ياشار سرگرم گذراندن امتحانهاي آخر سال بود. يك روز به اولدوز گفت: ديروز دو تا كلاغ ديدم كه دور و بر مدرسه مي پلكيدند.اولدوز از جا جست و گفت: خوب ، بعدش؟ياشار گفت: بعدش من رفتم به كلاس. امتحان حساب داشتيم. وقتي بيرون آمدم ، ديدم نيستند.اولدوز يواش نشست سر جاش. ياشار گفت: غصه نخور، اگر كلاغهاي ما بوده باشند، برمي گردند.اولدوز گفت: حرف زديد؟ياشار گفت: فرصت نشد. تازه ،‌ من كه زبان كلاغها را بلد نيستم.اولدوز گفت: حتماً بلدي.ياشار گفت: تو از كجا مي داني؟اولدوز گفت: براي اينكه مهربان هستي ،‌ براي اينكه دل پاكي داري ، براي اينكه همه چيز را براي خودت نمي خواهي ،‌ براي اينكه مثل زن بابا نيستي.ياشار گفت: اينها را از كجا ياد گرفته اي؟اولدوز گفت: همه ي بچه هاي خوب زبان كلاغها را بلدند. ننه كلاغه مي گفت. من كه از خودم در نمي آرم.ياشار از اين خبر شاد شد. از خوشحال دست اولدوز را وسط دو دستش گرفت و فشرد و گفت: هيچ نمي دانم چطور شد كه آن روز توانستم با « آقا كلاغه» حرف بزنم. هيچ يادم نيست. * بازگشت كلاغهادو سه روزي گذشت. تابستان نزديك مي شد. هوا گرم مي شد. بزرگترها باز ظهرها هوس خواب مي كردند. ناهار را كه مي خوردند، مي خوابيدند. بچه ها را هم زوركي مي خواباندند.يك روز ياشار آخرين امتحان را گذرانده بود و به خانه برمي گشت. كمي پايين تر از دبستان، مسجد بود. جلو مسجد درخت توتي كاشته بودند. زير درخت توت صدايي اسم ياشار را گفت. وقت ظهر بود. ياشار برگشت ، دور و برش را نگاه كرد ،‌ كسي را نديد. كوچه خلوت بود. خواست راه بيفتد كه دوباره از پشت سر صداش كردند: ياشار!ياشار به عقب برگشت. ناگهان چشمش به دو كلاغ افتاد كه روي درخت توت نشسته بودند ،‌ لبخند مي زدند. دل ياشار تاپ تاپ شروع كرد به زدن. گفت: كلاغها، ‌شما مرا از كجا مي شناسيد؟يكي از كلاغها با صداي نازكش گفت: آقا ياشار، تو دوست اولدوز نيستي؟ياشار گفت: چرا ،‌ هستم.كلاغ ديگر با صداي كلفتش گفت: درست است كه ننه ي ما خود ترا نديده بود ،‌ اما نشانيهات را اولدوز به اش گفته بود. خيلي وقت است كه مدرسه ها را مي گرديم پيدات كنيم. نمي خواستيم اول اولدوز را ببينيم. « ننه بزرگمان» سفارش كرده بود. حال اولدوز چطور است؟ياشار گفت: مي ترسد كه شما فراموشش كرده باشيد، آقا كلاغه.كلاغ صدا كلفت گفت: ببخشيد، ما خودمان را نشناسانديم: من برادر همان « آقا كلاغه» هستم كه پيش شما بود و بعدش مرد، اين هم خواهر من است. به اش بگوييد دوشيزه كلاغه.دوشيزه كلاغه گفت: البته ما يك برادر ديگر هم داشتيم كه سرماي زمستان خشكش كرد ،‌ مرد. دده مان هم غصه ي ننه مان را كرد، مرد.ياشار گفت: شما سر سلامت باشيد.كلاغها گفتند: تشكر مي كنيم.ياشار فكري كرد و گفت: خوب نيست اينجا صحبت كنيم ،‌ برويم خانه ي ما. كسي خانه نيست.كلاغها قبول كردند. ياشار راه افتاد. كلاغها هم بالاي سر او به پرواز درآمدند.هيچكس نمي تواند بگويد كه ياشار چه حالي داشت. خود را آنقدر بزرگ حس مي كرد كه نگو. گاهي به آسمان نگاه مي كرد ،‌ كلاغها را نگاه مي كرد ،‌ لبخند مي زد و باز راه مي افتاد. بالاخره به خانه رسيدند. كليد را از همسايه شان گرفت و تو رفت. ننه اش ظهرها به خانه نمي آمد. كلاغها پايين آمدند،‌ نشستند روي پلكان. ياشار گفت: نمي خواهيد اولدوز را ببينيد؟در همين وقت صداي گريه ي اولدوز از آنطرف ديوار بلند شد. هر سه خاموش شدند. بعد دوشيزه كلاغه گفت: حالا نمي شود اولدوز را ديد. عجله نكنيم.آقا كلاغه گفت: آره ،‌ برويم به شهر كلاغها خبر بدهيم ،‌ بعد مي آييم مي بينيم. همين امروز مي آييم. سلام ما را به اولدوز برسان.وقتي ياشار تنها ماند، رفت پشت بام. هرچه منتظر شد، اولدوز به حياط نيامد. برگشت. ننه اش زير يخدان نان و پنير گذاشته بود. ناهارش را خورد، باز رفت پشت بام. هوا گرم بود. پيراهنش را درآورد، به پشت دراز كشيد. مي خواست آسمان را خوب نگاه كند. آسمان صاف و آبي بود. چند تا مرغ ته آسمان صاف مي رفتند. مثل اينكه سر مي خوردند. پر نمي زدند. *قرار فرار. فرار براي بازگشتسر سفره ي ناهار بود. بابا اولدوز را نشانده بود پهلوي خودش. چشمهاي اولدوز تر بود. هق هق مي كرد. زن بابا مي گفت: دلش كتك مي خواهد. شورش را درآورده.بابا گفت: دختر جان، تو كه بچه حرف شنوي بودي. حرفت چيست؟اولدوز چيزي نگفت. هق هق كرد. زن بابا گفت: مي گويد از تنهايي دق مي كنم، بايد بگذاريد بروم با ياشار بازي كنم.ناگهان اولدوز گفت: آره ، من دلم همبازي مي خواهد، از تنهايي دق مي كنم.پس از كمي بگومگو، بابا قرار گذاشت كه اولدوز گاه گاه پيش ياشار برود و زود برگردد. اولدوز خيلي شاد شد. بعد از ناهار بابا و زن بابا خوابيدند. اولدوز پا شد، رفت پشت بام. دلش مي خواست آنجا بنشيند و منتظر كلاغها بشود. ناگهان چشمش افتاد به ياشار ـ كه شيرين خوابيده بود. آفتاب گرم مي تابيد. اولدوز رفت نشست بالاي سر ياشار. دستش را به موهاش كشيد. ياشار چشمهاش را باز كرد. خنديد. اولدوز هم خنديد. ياشار پا شد نشست. پيرهنش را تنش كرد و گفت: اولدوز، مي داني خواب چه را مي ديدم؟اولدوز گفت: نه.ياشار گفت: خواب مي ديدم كه دست همديگر را گرفته ايم ،‌ روي ابرها نشسته ايم، مي رويم به عروسي دوشيزه كلاغه ،‌ كلاغهاي ديگر هم دنبالمان مي آيند.اولدوز كمي سرخ شد. بعد گفت: دوشيزه كلاغه ديگر كيست؟ياشار گفت: به ات نگفتم؟اولدوز گفت: نه.ياشار گفت: كلاغها را ديدم. حرف هم زدم.اولدوز گفت: كي؟ياشار گفت: وقتي از مدرسه برمي گشتم. خواهر و برادر « آقا كلاغه» بودند. قرار است حالا بيايند.اولدوز گفت: پس دوشيزه كلاغه خواهر آقا كلاغه ي خودمان است؟ياشار گفت: آره.اولدوز گفت: از دده كلاغه چه خبر؟ياشار گفت: مي گفتند كه از غصه ي زنش مرد.در همين وقت دو كلاغ از پشت درختها پيدا شدند. آمدند و آمدند پشت بام رسيدند. به زمين نشستند. سلام كردند. اولدوز يكي يكيشان را گرفت و ماچ كرد گذاشت توي دامنش. پس از احوالپرسي و آشنايي، آقا كلاغه گفت: اولدوز، كلاغها همه مي گويند تو بايد بيايي پيش ما.اولدوز گفت: يعني از اين خانه فرار كنم؟آقا كلاغه گفت: آره بايد فرار كني بيايي پيش ما. اگر اينجا بماني، دق مي كني و مي ميري. ما مي دانيم كه زن بابا خيلي اذيتت مي كند.اولدوز گفت: چه جوري مي توانم فرار كنم؟ بابا و زن بابا نمي گذارند. عمو هم، از وقتي سگش كشته شد، پاش را به خانه ي ما نمي گذارد.دوشيزه كلاغه گفت: اگر تو بخواهي ، كلاغها بلدند ترا چه جوري در ببرند.ياشار تا اينجا چيزي نگفته بود. در اينوقت گفت: يعني برود و ديگر برنگردد؟دوشيزه كلاغه گفت: اين بسته به ميل خودش است. تو چه فكر مي كني ،‌ ياشار؟ياشار گفت: حرف شما را قبول مي كنم. اگر اينجا بماند از دست مي رود و كاري هم نمي تواند بكند. اما اگر به شهر كلاغها برود ... من نمي دانم چطور مي شود؟آقا كلاغه گفت: فردا مي آييم باز هم صحبت مي كنيم. اولدوز تو هم فكرهايت را تا فردا بكن...كلاغها رفتند. اولدوز گفت: به نظر تو من بايد بروم؟ياشار گفت: آره ، برو. اما باز هم برگرد. قول مي دهي كه برگردي؟اولدوز گفت: قول مي دهم، ياشار! * « ننه بزرگ» راه و روش فرار را ياد مي دهدفردا ظهر كلاغها آمدند. كلاغ پيري هم همراهشان بود. دوشيزه كلاغه گفت: ‌اين هم « ننه بزرگ» است.ننه بزرگ رفت بغل ياشار و اولدوز، بد نشست روبرويشان و گفت: كلاغها همه خوشحالند كه شما را پيدا كرديم. دخترم تعريف شما را خيلي مي كرد.اولدوز گفت: « ننه كلاغه» دختر شما بود؟ننه بزرگ گفت: آره ، كلاغ خوبي بود.اولدوز آه كشيد و گفت: براي خاطر من كشته شد.ننه بزرگ گفت: كلاغها يكي دو تا نيستند. با مردن و كشته شدن تمام نمي شوند. اگر يكي بميرد، دو تا به دنيا مي آيند.ياشار گفت: اولدوز مي خواهد بيايد پيش شما.ننه بزرگ گفت: چه خوب! پس بايد كار را شروع كنيم.اولدوز گفت: هر وقت دلم خواست مي توانم برگردم؟ننه بزرگ گفت: حتماً بايد برگردي. ما كلاغها دوست نداريم كه كسي خانه و زندگي و دوستانش را بگذارد و فرار كند كه خودش آسوده زندگي كند و از ديگران خبري نداشته باشد.اولدوز گفت: مرا چه جوري مي بريد پيش خودتان؟ننه بزرگ گفت: پيش از هر چيز تور محكمي لازم است. اين را بايد خودتان ببافيد.اولدوز گفت: تور به چه دردمان مي خورد؟ننه بزرگ گفت: فايده ي اولش اين است كه كلاغها يقين مي كنند كه شما تنبل و بيكاره نيستيد و حاضريد براي خوشبختي خودتان زحمت بكشيد. فايده ي دومش اين است كه تو مي نشيني روي آن و كلاغها تو را بلند مي كنند و مي برند به شهر خودشان ...ياشار وسط حرف دويد و گفت: ببخشيد ننه بزرگ ما نخ و پشم را از كجا بياوريم كه تور ببافيم؟ننه بزرگ گفت: كلاغها هميشه حاضرند به آدمهاي خوب و كاري خدمت كنند. ما پشم مي آريم ،‌ شما دو تا مي ريسيد و تور مي بافيد.چند تا سنگ بزرگ پشت بام بود. زن بابا آنها را مي چيد دور خم سركه. ننه بزرگ گفت: ما پشمها را مي آريم جمع مي كنيم وسط آنها.كمي هم از اينجا و آنجا صحبت كردند ، بعد كلاغها رفتند.اولدوز گفت: ياشار، من هيچ بلد نيستم چطور نخ بريسم و تور ببافم.ياشار گفت: من بلدم، از دده ام ياد گرفته ام. * كلاغها تلاش مي كنند. بچه ها به جان مي كوشند. كارها پيش مي رود.مدرسه ي ياشار تعطيل شد. حالا ديگر سواد فارسيش بد نبود. مي توانست نامه هاي دده اش را بخواند، معنا كند و به ننه اش بگويد. كتاب هم مي خواند. ننه اش باز به رختشويي مي رفت. دده در كوره هاي آجرپزي تهران كار مي كرد. كلاغهاي زيادي به خانه ي آنها رفت و آمد مي كردند. زن بابا گاهي به آسمان نگاه مي كرد و از زيادي كلاغها ترس برش مي داشت. اولدوز چيزي به روي خود نمي آورد. زن بابا ناراحت مي شد و گاهي پيش خود مي گفت: نكند دختره با كلاغها سر و سري داشته باشد؟ اما ظاهر آرام و مظلوم اولدوزاينجور چيزي نشان نمي داد.كار نخ ريسي در خانه ي ياشار پيش مي رفت. ياشار سر پا مي ايستاد و مثل مردهاي بزرگ با دوك نخ مي رشت. اولدوز نخها را با دست به هم مي تابيد و نخهاي كلفتتري درست مي كرد. در حياط لانه ي كوچكي بود كه خالي مانده بود. طنابها را آنجا پنهان مي كردند.ننه بزرگ گاهي به آنها سر مي زد و از وضع كار مي پرسيد. ياشار نخهاي تابيده را نشان مي داد ، ننه بزرگ مي خنديد و مي گفت: آفرين بچه هاي خوب ، آفرين! مبادا كس ديگري بو ببرد كه داريد پنهاني كار مي كنيد! چشم و گوشتان باز باشد.ياشار و اولدوز مي گفتند: دلت قرص باشد ،‌ ننه بزرگ. درست است كه سن ما كم است، اما عقلمان زياد است. اينقدرها هم مي فهميم كه آدم نبايد هر كاري را آشكارا بكند. بعضي كارها را آشكار مي كنند، بعضي كارها را پنهاني. ننه بزرگ نوك كجش را به خاك مي كشيد و مي گفت: ازتان خوشم مي آيد. با پدر و مادرهاتان خيلي فرق داريد. آفرين، آفرين! اما هنوز بچه ايد و پخته نشده ايد، بايد خيلي چيزها ياد بگيريد و بهتر از اين فكر كنيد.گاهي هم دوشيزه كلاغه و برادرش مي آمدند، مي نشستند پيش آنها و صحبت مي كردند. از شهر خودشان حرف مي زدند. از درختهاي تبريزي حرف ميزدند. از ابر، از باد، از كوه ، از دشت وصحرا و استخر تعريف مي كردند. اولدوز و ياشار با پنجاه شصت كلاغ ديگر هم آشنا شده بودند. دوشيزه كلاغه مي گفت: در شهر كلاغها، بيشتر از يك ميليون كلاغ زندگي مي كنند. اين حرف بچه ها را خوشحال مي كرد. يك ميليون كلاغ يكجا زندگي مي كنند و هيچ هم دعواشان نمي شود، چه خوب! * همسفر اولدوزيك روز ياشار و اولدوز نخ مي رشتند. اولدوز سرش را بلند كرد، ديد كه ياشار خاموش و بيحركت ايستاده او را نگاه مي كند. گفت: چرا اينجوري نگاهم مي كني، ياشار، چه شده ؟ياشار گفت: داشتم فكر مي كردم. اولدوز گفت: چه فكري؟ياشار گفت: اي ، همينجوري.اولدوز گفت: بايد به من بگويي.ياشار گفت: خوب ، مي گويم. داشتم فكر مي كردم كه اگر تو از اينجا بروي ، من از تنهايي دق مي كنم.اولدوز گفت: من هم ديروز فكر مي كردم كه كاش دوتايي سفر مي كرديم. تنها مسافرت كردن لذت زيادي ندارد.ياشار گفت: پس تو مي خواهي من هم همراهت بيايم؟اولدوز گفت: من از ته دل مي خواهم. بايد به ننه بزرگ بگوييم.ياشار گفت: من خودم مي گويم.روز بعد ننه بزرگ آمد. ياشار گفت: ننه بزرگ، من هم مي توانم همراه اولدوز بيايم پيش شما؟ننه بزرگ گفت: مي تواني بيايي، اما دلت به حال ننه ات نمي سوزد؟ او كه ننه ي بدي نيست بگذاري و فرار كني!ياشار گفت: فكر اين را كرده ام. يك روز پيش از حركت به اش مي گويم.ننه بزرگ گفت: اگر قبول بكند، عيب ندارد، ترا هم مي بريم.اولدوز و ياشار سر شوق آمدند و تند به كار پرداختند. * دزدان ماهي، دزدان پشم، دعاهاي بي اثرياشار از امتحان قبول شد: روزي كه كارنامه اش را به خانه آورد، نامه اي هم به دده اش نوشت. اولدوز و ياشار اغلب با هم بودند. زن بابا كمتر اذيتشان مي كرد. راستش، مي خواست اولدوز را از جلو چشمش دور كند. از اين گذشته، هميشه نگران كلاغها بود. كلاغها زياد رفت و آمد مي كردند و او را نگران مي كردند ،‌ مي ترسيد كه آخرش بلايي به سرش بيايد. بابا هم ناراحت بود. بخصوص كه روزي سر حوض رفت و ديد ماهيها نيستند ، دو ماهي را دوشيزه كلاغه و برادرش خورده بودند ،‌ يكي را ننه بزرگ و بقيه را كلاغهاي ديگر. زن بابا و بابا هر جا كلاغي مي ديدند ،‌ به اش فحش مي گفتند ، سنگ مي پراندند.روزي بابا كشمش خريده آورده بود كه زن بابا سركه بيندازد. زن بابا خم را برداشت برد پشت بام. سنگها را اينور آنور كرد، ناگهان مقدار زيادي پشم پيدا شد. پشمها را برداشت آورد پيش شوهرش و گفت: مي بيني؟ « از ما بهتران» ما را دست انداخته اند. هنوز دست از سرمان برنداشته اند. اينها را چه كسي جمع كرده وسط سنگها؟بابا گفت: بايد جلوشان را گرفت.زن بابا گفت: فردا مي روم پيش دعا نويس، دعاي خوبي ازش مي گيرم كه « از ما بهتران» را بترساند ، فرار كنند.فردا اولدوز ياشار را ديد. حرفهاي آنها را به اش گفت. ياشار خنديد و گفت: بايد پشمها را بدزديم. اگر نه، كارمان چند روزي تعطيل مي شود. اولدوز پشمها را دزديد. آوردند گذاشتند تو لانه ي خالي سگ. ياشار نگاه كرد ديد كه پشم به قدر كافي جمع شده است. به كلاغها خبر دادند كه ديگر پشم نياورند. زن بابا رفت پيش دعا نويس و دعاي خوبي گرفت. اما وقتي ديد كه پشمها را برده اند، دلهره اش بيشتر از پيش شد. * ياشار از ننه اش اجازه مي گيرد. قضيه ي سگ زبان نفهمبچه ها، از آن روز به بعد، شروع كردند به تور بافتن. اول طنابهاي كلفتي درست كردند. بعد به گره زدن پرداختند.ننه ي ياشار بند رخت درازي داشت. اين بند رخت چند رشته سيم بود كه به هم پيچيده بودند. ياشار مي خواست بند رخت را از ننه اش بگيرد و لاي طنابها بگذارد كه تور محكمتر شود.يك شب سر شام به ننه اش گفت: ننه، اگر من چند روزي مسافرت كنم، خيلي غصه ات مي شود؟ننه اش فكر كرد كه ياشار شوخي مي كند.ياشار دوباره پرسيد: ننه، اجازه مي دهي من چند روزي به مسافرت بروم؟ قول مي دهم كه زود برگردم.ننه اش گفت: اول بايد بگويي كه پولش را از كجا بياريم؟ياشار گفت: پول لازم ندارم.ننه اش گفت: خوب با كه مي روي؟ياشار گفت: حالا نمي توانم بگويم، وقت رفتن مي داني.ننه اش گفت: خوب، كجا مي روي؟ياشار گفت: اين را هم وقت رفتن مي گويم.ننه اش گفت: پس من هم وقت رفتن اجازه مي دهم.ننه فكر مي كرد كه ياشار راستي راستي شوخي مي كند و مي خواهد از آن حرفهاي گنده گنده ي چند سال پيش بگويد. آنوقتها كه ياشار كوچك و شاگرد كلاس اول بود، گاهگاهي از اين حرفهاي گنده گنده مي زد. مثلا مي نشست روي متكا و مي گفت: مي خواهم بروم به آسمان، چند تا از آن ستاره هاي ريز را بچينم و بيارم دگمه ي كتم بكنم.ديگر نمي دانست كه هر يك از آن « ستاره هاي ريز» صدها ميليونها ميليون و باز هم بيشتر، بزرگتر از خود اوست و بعضيشان هم هزارها مرتبه گرمتر از آتش زير كرسيشان است.روزي هم سگ سياه ولگردي را كشان كشان به خانه آورده بود. وقت ناهار بود و ياشار از مدرسه بر مي گشت. دده و ننه اش گفتند: پسر، اين حيوان كثيف را چرا آوردي به خانه؟ياشار خودي گرفت و با غرور گفت: اينجوري نگوييد. اين سگ زبان مي داند. مدتها زحمت كشيده ام و زبان يادش داده ام. حالا هرچه به او بگويم اطاعت مي كند.دده اش خندان خندان گفت: اگر راست مي گويي، بگو برود دو تا نان سنگك بخرد بياورد، اين هم پولش.ياشار گفت: اول بايد غذا بخورد و بعد...ننه مقداري نان خشك جلو سگ ريخت. سگ خورد و دمش را تكان داد. ياشار به سگ گفت: فهميدم چه مي گويي ،‌ رفيق.دده اش گفت: خوب ، چه مي گويد ياشار؟ياشار گفت: مي گويد: « ياشارجان، يك چيزي لاي دندانهام گير كرده ، خواهش مي كنم دهنم را باز كن و آن را درآر!»ننه و دده با حيرت نگاه مي كردند. ياشار به آرامي دهن سگ را باز كرد و دستش را تو برد كه لاي دندانهاي سگ را تميز كند. ناگهان سگ دست و پا زد و پارس كرد و صداي ناله ي ياشار بلند شد. دده سگ را زد و بيرون انداخت. دست ياشار از چند جا زخم شده بود و خودش مرتب « آخ و اوخ» مي كرد.آن روز ياشار به ننه اش گفت: وقت رفتن حتماً اجازه مي دهي؟ننه اش گفت: بلي.ياشار گفت: باشد... بند رخت سيمي ات را هم به من مي دهي ، ننه؟ننه گفت: مي خواهي چكار؟ باز چه كلكي داري پسرجان؟ياشار گفت: براي مسافرتم لازم دارم ، كلك ملكي ندارم.ننه حيران مانده بود. نمي دانست منظور پسرش چيست. آخر سر راضي شد كه بند رخت مال ياشار باشد. وقتي مي خواستند بخوابند، ياشار گفت: ننه؟ننه گفت: ها، بگو!ياشار گفت: قول مي دهي اين حرفها را به كسي نگويي؟ننه گفت: دلت قرص باشد، به كسي نمي گويم. اما تو هيچ مي داني اگر دده ات اينجا بود،‌ از اين حرفهات خنده اش مي گرفت؟ياشار چيزي نگفت. در حياط خوابيده بودند و تماشاي ستاره ها بسيار لذتبخش بود. * روز حركتكار به سرعت پيش مي رفت. ننه ي ياشار بيشتر روزها ظهر هم به خانه نمي آمد. فرصت كار كردن براي بچه ها زياد بود. كلاغها رفت و آمدشان را كم كرده بودند. زن بابا خيلي مراقب بود. ننه بزرگ مي گفت: بهتر است كمتر رفت و آمد بكنيم. اگرنه، زن بابا بو مي برد و كارها خراب مي شود.آخرهاي تير ماه بود كه تور حاضر شد. ننه بزرگ آمد، آن را ديد و پسنديد و گفت: آن همه زحمت كشيديد، حالا وقتش است كه فايده اش را ببريد. ياشار و اولدوز گفتند: كي حركت مي كنيم؟ننه بزرگ گفت: اگر مايل باشيد، همين فردا ظهر.اولدوز و ياشار گفتند: هر چه زودتر بهتر.ننه بزرگ گفت: پس ، فردا ظهر منتظر باشيد. هر وقت شنيديد كه دو تا كلاغ سه دفعه قارقار كردند، تور را برداريد و بياييد پشت بام.دل تو دل بچه ها نبود. مي خواستند پا شوند، برقصند. كمي هم از اينجا و آنجا صحبت كردند و ننه بزرگ پريد و رفت نشست بالاي درخت تبريزي كه چند خانه آن طرفتر بود، قارقار كرد، تكان تكان خورد، برخاست و دور شد. * آنهايي كه از دلها خبر ندارند، مي گويند: اولدوز ديوانه شده است!شب شد. سر شام اولدوز خود به خود مي خنديد. زن بابا مي گفت: دختره ديوانه شده. بابا هي مي پرسيد: دخترم، آخر براي چه مي خندي؟ من كه چيز خنده آوري نمي بينم.اولدوز مي گفت: از شادي مي خندم. زن بابا عصباني مي شد.بابا مي پرسيد: از كدام شادي؟اولدوز مي گفت: اي، همينجوري شادم، چيزي نيست.زن بابا مي گفت: ولش كن، به سرش زده. * ننه ي خوب و مهربانوقت خوابيدن بود. ياشار به ننه اش گفت: ننه، مي تواني فردا ظهر در خانه باشي؟ننه اش گفت: كاري با من داري؟ياشار گفت: آري ، ظهري به ات مي گويم. درباره ي مسافرتم است.ننه اش گفت: خيلي خوب، ظهر به خانه برمي گردم.ننه از كار پسرش سردر نمي آورد. راستش، موضوع مسافرت را هم فراموش كرده بود و بعد يادش آمد. اما مي دانست كه ياشار پسر خوبي است و كار بدي نخواهد كرد. او را خيلي دوست داشت. روزها كه به رختشويي مي رفت، فكرش پيش ياشار مي ماند. گاه مي شد كه خودش گرسنه مي ماند، اما براي او لباس و مداد و كاغذ مي خريد. ننه ي مهربان و خوبي بود. ياشار هم براي هر كار كوچكي او را گول نمي زد،‌ اذيت نمي كرد. * حركت، اولدوز در زندانصبح شد. چند ساعت ديگر وقت حركت مي رسيد. زمان به كندي مي گذشت. ياشار تو خانه تنها بود. هيچ آرام و قرار نداشت. در حياط اينور آنور مي رفت و فكرش پيش اولدوز و ننه اش بود. چند دفعه تور را درآورد و پهن كرد وسط حياط ، روش نشست ،‌ بعد جمع كرد و گذاشت سر جاش.ظهري ننه اش آمد. انگور و نان و پنير خريده بود. نشستند ناهارشان را خوردند. ياشار نگران اولدوز بود. ننه اش منتظر بود كه پسرش حرف بزند. هيچكدام چيزي نمي گفت. ياشار فكر مي كرد: اگر اولدوز نتواند بيايد، چه خواهد شد؟ نقشه به هم خواهد خورد. اگر زن بابا دستم بيفتد، مي دانم چكارش كنم. موهاش را چنگ مي زنم. اكبيري! چرا نمي گذاري اولدوز بيايد پيش من؟ حالا اگر صداي كلاغها بلند شود، چكار كنم؟ هنوز اولدوز نيامده. دلم دارد از سينه در مي آيد…آب آوردن را بهانه كرد و رفت به حياط. صداي زن بابا و بابا از آن طرف ديوار مي آمد. زن بابا آب مي ريخت و بابا دستهاش را مي شست. معلوم بود كه بابا تازه به خانه آمده. زن بابا مي گفت: نمي داني دختره چه بلايي به سرم آورده‌ ، آخرش مجبور شدم تو آشپزخانه زندانيش كنم…در همين وقت دو تا كلاغ روي درخت تبريزي نشستند. ياشار تا آنها را ديد، دلش تو ريخت. پس اولدوز را چكار كند؟ ننه اش را بفرستد دنبالش؟ نكند راستي راستي زن بابا زندانيش كرده باشد!كلاغها پريدند و نزديك آمدند و بالاي سر ياشار رسيدند. لبخندي به او زدند و نشستند روي درخت توت و ناگهان دوتايي شروع به قارقار كردند:ـ قار…قار!.. قار… قار!.. قار… قار!..صداي كلاغها از يك نظر مثل شيپور جنگ بود: هم ترس همراه داشت، هم حركت و تكان. ياشار لحظه اي دست و پاش را گم كرد. بعد به خود آمد و خونسرد رفت طرف لانه ، تور را برداشت و يواشكي رفت پشت بام. بابا و زن بابا تو رفته بودند. كلاغها آمدند نشستند كنار ياشار احوالپرسي كردند. ياشار تور را پهن كرد. هنوز اولدوز نيامده بود. نيم دقيقه گذشت. ياشار به دورها نگاه كرد. در طرف چپ ، در دوردستها سياهي بزرگي حركت مي كرد و پيش مي آمد. يكي از كلاغها گفت: دارند مي آيند، چرا اولدوز نمي آيد؟ياشار گفت: نمي دانم شايد زن بابا زندانيش كرده.سياهي نزديكتر شد. صداي خفه ي قارقار بگوش رسيد. اولدوز باز نيامد. كلاغها رسيدند. فرياد قارقار هزاران كلاغ آسمان و زمين را پر كرد. تمام در و ديوار از كلاغها سياه شد. روي درخت توت جاي خالي نماند. مردم از خانه ها بيرون آمده بودند. ترس همه را برداشته بود.ننه ي ياشار ديگي روي سرش گذاشته وسط حياط ايستاده بود و فرياد مي كرد: ياشار كجا رفتي؟.. حالا چشمهات را در مي آرند!..ياشار تا صداي ننه اش را شنيد، رفت لب بام و گفت: ننه ، نترس! اينها رفقاي منند. اگر مرا دوست داري ، برو اولدوز را بفرست پشت بام. ننه ، خواهش مي كنم! برو ننه!.. ما بايد دوتايي مسافرت كنيم…ننه اش مات و حيران به پسرش نگاه مي كرد و چيزي نمي گفت. ياشار باز التماس كرد: برو ننه!.. خواهش مي كنم… كلاغها رفيقهاي ما هستند… ازشان نترس!ياشار نمي دانست چكاركند. كم مانده بود زير گريه بزند. ننه بزرگ پيش آمد و گفت: تو برو بنشين روي تور، من خودم با چند تا كلاغ مي روم دنبال اولدوز ، ببينم كجا مانده.فرياد كلاغها خيلي ها را به حياطها ريخته بود. هر كس چيزي روي سرش گذاشته بود و ترسان ترسان آسمان را نگاه مي كرد. بعضي مردم از ترس پشت پنجره ها مانده بودند. پيرزنها فرياد مي زدند: بلا نازل شده! برويد دعا كنيد، نماز بخوانيد، نذر و نياز كنيد!ناگهان بابا چوب به دست به حياط آمد. زن بابا هم پشت سرش بيرون آمد. هر كدام ديگي روي سر گذاشته بود. ننه بزرگ گفت: كلاغها، بپيچيد به دست و پاي اين زن و شوهر، نگذاريد جنب بخورند.كلاغها ريختند به سرشان، ديگها سر و صدا مي كرد و زن بابا و بابا را مي ترساند.ننه بزرگ با چند تا كلاغ تو رفت. صداي فرياد اولدوز از آشپزخانه مي آمد. در آشپزخانه قفل بود. اولدوز با كارد مي زد كه در را سوراخ كند. يك سوراخ كوچك هم درست كرده بود. در اين وقت ننه ي ياشار سر رسيد. كلاغها راه باز كردند. ننه با سنگ زد و قفل را شكست. اولدوز بيرون آمد. ننه او را بغل كرد و بوسيد. اولدوز گفت: ننه، نگران ما نباشي، زود برمي گرديم. به زن بابا هم نگو كه تو مرا بيرون آوردي. اذيتت مي كند…ننه ي ياشار گريه مي كرد. اولدوز دويد، از لانه ي مرغ بقچه اي درآورد و رفت پشت بام. كلاغها دورش را گرفته بودند. وقتي پهلوي ياشار رسيد، خود را روي او انداخت. ياشار دستهايش را باز كرد و او را بر سينه فشرد و از شادي گريه كرد.ننه بزرگ از ننه ي ياشار تشكر كرد، آمد پشت بام و به صداي بلند گفت: كلاغها! حركت كنيد!ناگهان كلاغها به جنب و جوش افتادند. با منقار و چنگال تور را گرفتند و بلند كردند. ياشار رشته هائي به كنارهاي تور بند كرده بود. كلاغها آنها را هم گرفته بودند، ياشار از بالا فرياد كرد: ننه، ما رفتيم، به دده ام سلام برسان، زود برمي گرديم، غصه نخور!كلاغها بابا و زن بابا را به حال خود گذاشتند و راه افتادند. آن دو وسط حياط ايستاده داد و بيداد مي كردند و سنگ و چوب مي انداختند. لباسهايشان پاره پاره شده بود و چند جاشان هم زخم شده بود.بالاخره از شهر دور شدند.هزاران كلاغ دور و بر بچه ها را گرفته بودند. فقط بالاي سرشان خالي بود. اولدوز نگاهي به ابرها كرد و پيش خود گفت: چه قشنگند!كلاغها هلهله مي كردند و مي رفتند.مي رفتند به شهر كلاغها.مي رفتند به جايي كه بهتر از خانه ي « بابا» بود.مي رفتند به آنجا كه « زن بابا» نداشت. * پستانكها را دور بيندازيد! به ياد دوستان شهيد و ناكامننه بزرگ ، دوشيزه كلاغه و آقا كلاغه آمدند نشستند پيش بچه ها كه چند كلمه حرف بزنند و بعد بروند مثل ديگران كار كنند.اولدوز بقچه اش را باز كرد. يك پيراهن بيرون آورد و به ياشار گفت: مال باباست، براي خاطر تو كش رفتم. بعدها مي پوشي اش.ياشار تشكر كرد.توي بقچه مقداري نان و كره هم بود. اولدوز چند تا پر كلاغ از جيبش درآورد، داد به ننه بزرگ و گفت: ننه بزرگ، پرهاي « آقا كلاغه» است. يادگاري نگه داشته بوديم كه به شما بدهيم. من و ياشار « آقا كلاغه» و ننه اش را هيچوقت فراموش نخواهيم كرد. آنها براي خاطر ما كشته شدند.ننه بزرگ پرها را گرفت، به هوا بلند شد و در حالي كه بالاي سر بچه ها و كلاغها پرواز مي كرد، بلند بلند گفت: با اجازه تان مي خواهم دو كلمه حرف بزنم.كلاغها ساكت شدند. ننه بزرگ پستانكي از زير بالش درآورد و گفت: دوستان عزيزم! كلاغهاي خوبم! همين حالا اولدوز چند تا از پرهاي « آقا كلاغه» را بمن داد. ما آنها را نگاه مي داريم. براي اينكه تنها نشانه ي مادر و پسري مهربان و فداكار است. اين پرها به ما ياد خواهد داد كه ما هم كلاغهاي شجاع و خوبي باشيم. اولدوز و ياشار هورا كشيدند.كلاغها بلند بلند قارقار كردند.ننه بزرگ دنبال حرفش را گرفت: اما اين « پستانك» را دور مي اندازيم. براي اينكه آن را زن بابا براي اولدوز خريده بود كه هميشه آنرا بمكد و مجال نداشته باشد كه حرف بزند و درد دلش را به كسي بگويد.اولدوز پستانك خود را شناخت. همان كه داده بود به « ننه كلاغه».ننه بزرگ پستانك را انداخت پايين. كلاغها هلهله كردند. ننه بزرگ گفت: زن بابا « ننه كلاغه» را كشت ، « آقا كلاغه» را ناكام كرد، اما ياشار و اولدوز آنها را فراموش نكردند. پس، زنده باد بچه هايي كه هرگز دوستان ناكام و شهيد خود را فراموش نمي كنند!كلاغها بلند بلند قارقار كردند. اولدوز و ياشار دست زدند و هورا كشيدند. * سر آن كوهها. شهر كلاغها. كلاغهاي كوه نشيناز دور كوههاي بلندي ديده شد. ننه بزرگ پايين آمد و گفت: سر آن كوهها، شهر كلاغهاست. تعجب نكنيد كه چرا ما رفته ايم سر كوه منزل كرده ايم. كلاغها گوناگون هستند. تمام شد درآخيرجان، جليل قهوه خاناسي.پاييز 44
نامه ي دوستان* اين هم نامه ي پر محبت بچه هايي است كه قصه ي « اولدوز و كلاغها» را پيش از چاپ شنيدند و نخواستند ساكت بمانند. نامه توسط آموزگار آن بچه ها به دست اين نويسنده رسيده است: - به دوستان اولدوز سلام داريم ، هر كه از اولدوز خبري براي ما بياورد مژده مي دهيم. ما نگران كلاغها، ياشار و اولدوز هستيم. ما صابون زياد داريم. مي خواهيم بدهيم به اولدوز. ما منتظر بهاريم. ديگر كلاغها را اذيت نخواهيم كرد. ما مي خواهيم كه ننه ها مثل ننه كلاغه باشد. ننه كلاغه مادر بود. ما مادر را دوست داريم. ننه كلاغه با شوهرش دوست بود. مي خواهيم ننه ي ما هم با بابايمان دوست باشد. ما خيال مي كنيم آقا كلاغه،‌ اولدوز و ياشار رفته اند به دعوا. دعوا كنند. با باباها، زن باباها. ما به ياشار تير و كمان درست خواهيم كرد. لانه ي كلاغها را خراب نخواهيم كرد تا آقا كلاغه آن بالا بنشيند ، هر وقت زن بابا آمد، بابا آمد، اولدوز را خبر كند. ما به اولدوز كفش و لباس خواهيم داد. ماهيها را خواهيم دزديد. عنكبوتها را جمع خواهيم كرد. آقا كلاغه مژده خواهد آورد. در جنگ پيروز خواهند شد. ياشار دست اولدوز را خواهد گرفت، خواهند آمد. اولدوز مادر خوب خواهد شد و ياشار باباي خوب. ما در عروسي آنها خواهيم رقصيد. ما نگران هستيم. نگران همه شان. مي خواهيم برويم كمك آنها. مي خواهيم آنها از شهر كلاغها زود برگردند. دوستداراولدوز، ياشار، كلاغها(نام و امضاي 28 نفر شاگردان كلاس ششم دبستاندولتي اميركبير – آذر شهر) 14/11/44

ماهي سياه کوچولو :داستانی کوتاه از صمد بهرنگی


شب چله بود.


ته دريا ماهي پير دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هايش را دور خودش جمع کرده بود و براي آنها قصه مي گفت:«يکي بود يکي نبود. يک ماهي سياه کوچولو بود كه با مادرش در جويباري زندگي مي کرد.اين جويبار از ديواره هاي سنگي کوه بيرون مي زد و در ته دره روان مي شد.خانه ي ماهي کوچولو و مادرش پشت سنگ سياهي بود؛ زير سقفي از خزه. شب ها ، دوتايي زير خزه ها مي خوابيدند. ماهي کوچولو حسرت به دلش مانده بود که يک دفعه هم که شده، مهتاب را توي خانه شان ببيند!


مادر و بچه ، صبح تا شام دنبال همديگر مي افتادند و گاهي هم قاطي ماهي هاي ديگر مي شدند و تند تند ، توي يک تکه جا ، مي رفتند وبر مي گشتند. اين بچه يکي يک دانه بود - چون از ده هزار تخمي که مادر گذاشته بود - تنها همين يک بچه سالم در آمده بود.چند روزي بود که ماهي کوچولو تو فکر بود و خيلي کم حرف مي زد. با تنبلي و بي ميلي از اين طرف به آن طرف مي رفت و بر مي گشت و بيشتر وقت ها هم از مادرش عقب مي افتاد. مادر خيال ميکرد بچه اش کسالتي دارد که به زودي برطرف خواهد شد ، اما نگو که درد ماهي سياه از چيز ديگري است! يک روز صبح زود، آفتاب نزده ، ماهي کوچولو مادرش را بيدار کرد و گفت:

«مادر، مي خواهم با تو چند کلمه يي حرف بزنم».

مادر خواب آلود گفت:« بچه جون ، حالا هم وقت گير آوردي! حرفت را بگذار براي بعد ، بهتر نيست برويم گردش؟ »


ماهي کوچولو گفت:« نه مادر ، من ديگر نمي توانم گردش کنم. بايد از اينجا بروم.»


مادرش گفت :« حتما بايد بروي؟»


ماهي کوچولو گفت: « آره مادر بايد بروم.»


مادرش گفت:« آخر، صبح به اين زودي کجا مي خواهي بروي؟»


ماهي سياه کوچولو گفت:« مي خواهم بروم ببينم آخر جويبار کجاست. مي داني مادر ، من ماه هاست تو اين فکرم که آخر جويبار کجاست و هنوز که هنوز است ، نتوانسته ام چيزي سر در بياورم. از ديشب تا حالا چشم به هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام. آخرش هم تصميم گرفتم خودم بروم آخر جويبار را پيدا کنم. دلم مي خواهد بدانم جاهاي ديگر چه خبرهايي هست.»


مادر خنديد و گفت:« من هم وقتي بچه بودم ، خيلي از اين فکرها مي کردم. آخر جانم! جويبار که اول و آخر ندارد ؛همين است که هست! جويبار هميشه روان است و به هيچ جايي هم نمي رسد.»


ماهي سياه کوچولو گفت:« آخر مادر جان ، مگر نه اينست که هر چيزي به آخر مي رسد؟ شب به آخر مي رسد ، روز به آخر مي رسد؛ هفته ، ماه ، سال...... »


مادرش ميان حرفش دويد و گفت:« اين حرفهاي گنده گنده را بگذار کنار، پاشو برويم گردش. حالا موقع گردش است نه اين حرف ها!»


ماهي سياه کوچولو گفت:« نه مادر ، من ديگر از اين گردش ها خسته شده ام ، مي خواهم راه بيفتم و بروم ببينم جاهاي ديگر چه خبرهايي هست. ممکن است فکر کني که يك کسي اين حرفها را به ماهي کوچولو ياد داده ، اما بدان که من خودم خيلي وقت است در اين فکرم. البته خيلي چيزها هم از اين و آن ياد گرفته ام ؛ مثلا اين را فهميده ام که بيشتر ماهي ها، موقع پيري شکايت مي کنند که زندگيشان را بيخودي تلف کرده اند. دايم ناله و نفرين مي کنند و از همه چيز شکايت دارند. من مي خواهم بدانم که ، راستي راستي زندگي يعني اينکه توي يک تکه جا ، هي بروي و برگردي تا پير بشوي و ديگر هيچ ، يا اينکه طور ديگري هم توي دنيا مي شود زندگي کرد؟.....»


وقتي حرف ماهي کوچولو تمام شد ، مادرش گفت:« بچه جان! مگر به سرت زده ؟ دنيا!..... دنيا!.....دنيا ديگر يعني چه ؟ دنيا همين جاست که ما هستيم ، زندگي هم همين است که ما داريم...»


در اين وقت ، ماهي بزرگي به خانه ي آنها نزديک شد و گفت:« همسايه، سر چي با بچه ات بگو مگو مي کني ، انگار امروز خيال گردش کردن نداريد؟»مادر ماهي ، به صداي همسايه ، از خانه بيرون آمد و گفت :« چه سال و زمانه يي شده! حالا ديگر بچه ها مي خواهند به مادرهاشان چيز ياد بدهند.»همسايه گفت :« چطور مگر؟»مادر ماهي گفت:« ببين اين نيم وجبي کجاها مي خواهد برود! دايم ميگويد مي خواهم بروم ببينم دنيا چه خبرست! چه حرف ها ي گنده گنده يي!»همسايه گفت :« کوچولو ، ببينم تو از کي تا حالا عالم و فيلسوف شده اي و ما را خبر نکرده اي؟»


ماهي کوچولو گفت :« خانم! من نمي دانم شما «عالم و فيلسوف» به چه مي گوييد. من فقط از اين گردش ها خسته شده ام و نمي خواهم به اين گردش هاي خسته کننده ادامه بدهم و الکي خوش باشم و يک دفعه چشم باز کنم ببينم مثل شماها پير شده ام و هنوز هم همان ماهي چشم و گوش بسته ام که بودم.»


همسايه گفت:« وا ! ... چه حرف ها!»مادرش گفت :« من هيچ فکر نمي کردم بچه ي يکي يک دانه ام اينطوري از آب در بيايد. نمي دانم کدام بدجنسي زير پاي بچه ي نازنينم نشسته!»ماهي کوچولو گفت:« هيچ کس زير پاي من ننشسته. من خودم عقل و هوش دارم و مي فهمم، چشم دارم و مي بينم.»همسايه به مادر ماهي کوچولو گفت:« خواهر ، آن حلزون پيچ پيچيه يادت مي آيد؟»مادر گفت:« آره خوب گفتي ، زياد پاپي بچه ام مي شد. بگويم خدا چکارش کند!»


ماهي کوچولو گفت:« بس کن مادر! او رفيق من بود.»


مادرش گفت:« رفاقت ماهي و حلزون ، ديگر نشنيده بوديم!»


ماهي کوچولو گفت:« من هم دشمني ماهي و حلزون نشنيده بودم، اما شماها سر آن بيچاره را زير آب کرديد.»همسايه گفت:« اين حرف ها مال گذشته است.»


ماهي کوچولو گفت:« شما خودتان حرف گذشته را پيش کشيديد.»مادرش گفت:« حقش بود بکشيمش ، مگر يادت رفته اينجا و آنجا که مي نشست چه حرف هايي مي زد؟»ماهي کوچولو گفت:« پس مرا هم بکشيد ، چون من هم همان حرف ها را مي زنم.»چه دردسرتان بدهم! صداي بگو مگو ، ماهي هاي ديگر را هم به آنجا کشاند. حرف هاي ماهي کوچولو همه را عصباني کرده بود. يکي از ماهي پيره ها گفت:« خيال کرده اي به تو رحم هم مي کنيم؟»ديگري گفت:« فقط يک گوشمالي کوچولو مي خواهد!»مادر ماهي سياه گفت:« برويد کنار ! دست به بچه ام نزنيد!»يکي ديگر از آنها گفت:« خانم! وقتي بچه ات را، آنطور که لازم است تربيت نمي کني ، بايد سزايش را هم ببيني.»همسايه گفت:« من که خجالت مي کشم در همسايگي شما زندگي کنم.»ديگري گفت:« تا کارش به جاهاي باريک نکشيده ، بفرستيمش پيش حلزون پيره.»


ماهي ها تا آمدند ماهي سياه کوچولو را بگيرند ، دوستانش او را دوره کردند و از معرکه بيرونش بردند. مادر ماهي سياه توي سر و سينه اش مي زد و گريه مي کرد و مي گفت:« واي ، بچه ام دارد از دستم مي رود. چکار کنم؟ چه خاکي به سرم بريزم؟»


ماهي کوچولو گفت:« مادر! براي من گريه نکن ، به حال اين پير ماهي هاي درمانده گريه کن.»


يکي از ماهي ها از دور داد کشيد :« توهين نکن ، نيم وجبي!»دومي گفت:« اگر بروي و بعدش پشيمان بشوي ، ديگر راهت نمي دهيم!»سومي گفت:« اين ها هوس هاي دوره ي جواني است، نرو!»چهارمي گفت:« مگر اينجا چه عيبي دارد؟»پنجمي گفت:« دنياي ديگري در کار نيست ، دنيا همين جاست، برگرد!»ششمي گفت:« اگر سر عقل بيايي و برگردي ، آنوقت باورمان مي شود که راستي راستي ماهي فهميده يي هستي.»هفتمي گفت:« آخر ما به ديدن تو عادت کرده ايم.....»مادرش گفت:« به من رحم کن، نرو!.....نرو!»ماهي کوچولو ديگر با آن ها حرفي نداشت. چند تا از دوستان هم سن و سالش او را تا آبشار همراهي کردند و از آنجا برگشتند.


ماهي کوچولو وقتي از آنها جدا مي شد گفت:« دوستان ، به اميد ديدار! فراموشم نکنيد.»


دوستانتش گفتند:« چطور ميشود فراموشت کنيم ؟ تو ما را از خواب خرگوشي بيدار کردي ، به ما چيزهايي ياد دادي که پيش از اين حتي فکرش را هم نکرده بوديم. به اميد ديدار ، دوست دانا و بي باک!»


ماهي کوچولو از آبشار پايين آمد و افتاد توي يک برکه ي پر آب. اولش دست و پايش را گم کرد ، اما بعد شروع کرد به شنا کردن و دور برکه گشت زدن. تا آنوقت نديده بود که آنهمه آب ، يکجا جمع بشود. هزارها کفچه ماهي توي آب وول مي خوردند.ماهي سياه کوچولو را که ديدند ، مسخره اش کردند و گفتند:« ريختش را باش! تو ديگر چه موجودي هستي؟»


ماهي ، خوب وراندازشان کرد و گفت :« خواهش ميکنم توهين نکنيد. اسم من ماهي سياه کوچولو است. شما هم اسمتان را بگوييد تا با هم آشنا بشويم.»يکي از کفچه ماهي ها گفت:« ما همديگر را کفچه ماهي صدا مي کنيم.»ديگري گفت:« داراي اصل و نسب.»ديگري گفت:« از ما خوشگل تر، تو دنيا پيدا نمي شود.»ديگري گفت:« مثل تو بي ريخت و بد قيافه نيستيم.»ماهي گفت:« من هيچ خيال نمي کردم شما اينقدر خودپسند باشيد. باشد، من شما را مي بخشم ، چون اين حرفها را از روي ناداني مي زنيد.»کفچه ماهي ها يکصدا گفتند:« يعني ما نادانيم؟»ماهي گفت: « اگر نادان نبوديد ، مي دانستيد در دنيا خيلي هاي ديگر هم هستند که ريختشان براي خودشان خيلي هم خوشايند است! شما حتي اسمتان هم مال خودتان نيست.»کفچه ماهي ها خيلي عصباني شدند ، اما چون ديدند ماهي کوچولو راست مي گويد ، از در ديگري در آمدند و گفتند:« اصلا تو بيخود به در و ديوار مي زني .ما هر روز ، از صبح تا شام دنيا را مي گرديم ، اما غير از خودمان و پدر و مادرمان ، هيچکس را نمي بينيم ، مگر کرم هاي ريزه که آنها هم به حساب نمي آيند!»ماهي گفت:« شما که نمي توانيد از برکه بيرون برويد ، چطور ازدنيا گردي دم مي زنيد؟»کفچه ماهي ها گفتند:« مگر غير از برکه ، دنياي ديگري هم داريم؟»


ماهي گفت:« دست کم بايد فکر کنيد که اين آب از کجا به اينجا مي ريزد و خارج از آب چه چيزهايي هست.»کفچه ماهي ها گفتند:« خارج از آّب ديگر کجاست؟ ما که هرگز خارج از آب را نديده ايم! هاها...هاها.... به سرت زده بابا!»


ماهي سياه کوچولو هم خنده اش گرفت. فکر کرد که بهتر است کفچه ماهي ها را به حال خودشان بگذارد و برود. بعد فکر کرد بهترست با مادرشان هم دو کلمه يي حرف بزند ، پرسيد:« حالا مادرتان کجاست؟»ناگهان صداي زير قورباغه اي او را از جا پراند.قورباغه لب برکه ، روي سنگي نشسته بود. جست زد توي آب و آمد پيش ماهي و گفت:« من اينجام ، فرمايش؟»ماهي گفت:« سلام خانم بزرگ!»قورباغه گفت:« حالا چه وقت خودنمائي است ، موجود بي اصل و نسب! بچه گير آورده يي و داري حرف هاي گنده گنده مي زني ، من ديگر آنقدرها عمر کرده ام که بفهمم دنيا همين برکه است. بهتر است بروي دنبال کارت و بچه هاي مرا از راه به در نبري.»


ماهي کوچولو گفت:« صد تا از اين عمرها هم كه بکني ، باز هم يک قورباغه ي نادان و درمانده بيشتر نيستي.»قورباغه عصباني شد و جست زد طرف ماهي سياه کوچولو. ماهي تکان تندي خورد و مثل برق در رفت و لاي و لجن و کرم هاي ته برکه را به هم زد.دره پر از پيچ و خم بود. جويبار هم آبش چند برابر شده بود ، اما اگر مي خواستي از بالاي کوه ها ته دره را نگاه کني ، جويبار را مثل نخ سفيدي مي ديدي. يک جا تخته سنگ بزرگي از کوه جداشده بود و افتاده بود ته دره و آب را دو قسمت کرده بود. مارمولک درشتي ، به اندازه ي کف دست ، شکمش را به سنگ چسبانده بود. از گرمي آفتاب لذت مي برد و نگاه مي کرد به خرچنگ گرد و درشتي که نشسته بود روي شن هاي ته آب ، آنجا که عمق آب کمتر بود و داشت قورباغه يي را که شکار کرده بود ، مي خورد. ماهي کوچولو ناگهان چشمش افتاد به خرچنگ و ترسيد. از دور سلامي کرد. خرچنگ چپ چپ به او نگاهي کرد و گفت:« چه ماهي با ادبي! بيا جلو کوچولو ، بيا!»


ماهي کوچولو گفت:« من مي روم دنيا را بگردم و هيچ هم نمي خواهم شکار جنابعالي بشوم.»خرچنگ گفت:« تو چرا اينقدر بدبين و ترسويي ، ماهي کوچولو؟»ماهي گفت: “من نه بدبينم و نه ترسو . من هر چه را که چشمم مي بيند و عقلم مي گويد ، به زبان مي آورم.»خرچنگ گفت:« خوب ، بفرماييد ببينم چشم شما چه ديد و عقلتان چه گفت که خيال کرديد ما مي خواهيم شما را شکار کنيم؟»ماهي گفت:« ديگر خودت را به آن راه نزن!»خرچنگ گفت:« منظورت قورباغه است؟ تو هم که پاک بچه شدي بابا! من با قورباغه ها لجم و براي همين شکارشان مي کنم. مي داني ، اين ها خيال مي کنند تنها موجود دنيا هستند و خوشبخت هم هستند ، و من مي خواهم بهشان بفهمانم که دنيا واقعا‏ً دست کيست! پس تو ديگر نترس جانم ، بيا جلو ، بيا !»خرچنگ اين حرف ها را گفت و پس پسکي راه افتاد طرف ماهي کوچولو. آنقدر خنده دار راه مي رفت که ماهي ، بي اختيار خنده اش گرفت و گفت:« بيچاره! تو که هنوز راه رفتن بلد نيستي ، از کجا مي داني دنيا دست کيست؟»ماهي سياه از خرچنگ فاصله گرفت.


سايه يي بر آب افتاد و ناگهان، ضربه ي محکمي خرچنگ را توي شن ها فرو کرد. مارمولک از قيافه ي خرچنگ چنان خنده اش گرفت که ليز خورد و نزديك بود خودش هم بيفتد توي آب. خرچنگ ، ديگر نتوانست بيرون بيايد. ماهي کوچولو ديد پسر بچه ي چوپاني لب آب ايستاده و به او و خرچنگ نگاه مي کند. يک گله بز و گوسفند به آب نزديک شدند و پوزه هايشان را در آب فرو کردند. صداي مع مع و بع بع دره راپر کرده بود.ماهي سياه کوچولو آنقدر صبر کرد تا بزها و گوسفندها آبشان را خوردند و رفتند. آنوقت ، مارمولک را صدا زد و گفت:«مارمولک جان! من ماهي سياه کوچولويي هستم که مي روم آخر جويبار را پيدا کنم . فکر مي کنم تو جانور عاقل و دانايي باشي ، اينست که مي خواهم چيزي از تو بپرسم.»مارمولک گفت:« هر چه مي خواهي بپرس.»ماهي گفت:« در راه ، مرا خيلي از مرغ سقا و اره ماهي و پرنده ي ماهيخوار مي ترساندند ، اگر تو چيزي درباره ي اين ها مي داني ، به من بگو.»مارمولک گفت:« اره ماهي و پرنده ي ماهيخوار، اين طرف ها پيداشان نمي شود ، مخصوصاً اره ماهي که توي دريا زندگي مي کند. اما سقائک همين پايين ها هم ممکن است باشد. مبادا فريبش را بخوري و توي کيسه اش بروي.» ماهي گفت :« چه کيسه اي؟»مارمولک گفت:« مرغ سقا زير گردنش کيسه اي دارد که خيلي آب مي گيرد. او در آب شنا مي کند و گاهي ماهي ها ، ندانسته ، وارد کيسه ي او مي شوند و يکراست مي روند توي شکمش. البته اگر مرغ سقا گرسنه اش نباشد ، ماهي ها را در همان کيسه ذخيره مي کند که بعد بخورد.»ماهي گفت:« حالا اگر ماهي وارد کيسه شد ، ديگر راه بيرون آمدن ندارد؟»مارمولک گفت:« هيچ راهي نيست ، مگر اينکه کيسه را پاره کند. من خنجري به تو مي دهم که اگر گرفتار مرغ سقا شدي ، اين کار را بکني.»


آنوقت، مارمولک توي شكاف سنگ خزيد و با خنجر بسيار ريزي برگشت.ماهي كوچولو خنجر را گرفت و گفت:« مارمولك جان! تو خيلي مهرباني. من نمي دانم چطوري از تو تشكر كنم.»مارمولک گفت:« تشکر لازم نيست جانم! من از اين خنجرها خيلي دارم. وقتي بيکار مي شوم ، مي نشينم از تيغ گياه ها خنجر مي سازم و به ماهي هاي دانايي مثل تو مي دهم.»ماهي گفت:« مگر قبل از من هم ماهي يي از اينجا گذشته؟»مارمولک گفت:« خيلي ها گذشته اند! آن ها حالا ديگر براي خودشان دسته اي شده اند و مرد ماهيگير را به تنگ آورده اند.»ماهي سياه گفت:« مي بخشي که حرف ، حرف مي آورد. اگر به حساب فضولي ام نگذاري ، بگو ببينم ماهيگير را چطور به تنگ آورده اند؟»مارمولک گفت:« آخر نه که با همند ، همينکه ماهي گير تور انداخت ، وارد تور مي شوند و تور را با خودشان مي کشند و مي برند ته دريا.»مارمولک گوشش را گذاشت روي شکاف سنگ و گوش داد و گفت: « من ديگر مرخص مي شوم ، بچه هايم بيدار شده اند.»مارمولک رفت توي شکاف سنگ.


ماهي سياه ناچار راه افتاد. اما همينطور سئوال پشت سر سئوال بود که دايم از خودش مي کرد:« ببينم ، راستي جويبار به دريا مي ريزد؟ نکند که سقائک زورش به من برسد؟ راستي ، اره ماهي دلش مي آيد هم جنس هاي خودش را بكشد و بخورد؟ پرنده ي ماهيخوار، ديگر چه دشمني با ما دارد؟ماهي کوچولو، شنا کنان ، مي رفت و فکر مي کرد. در هر وجب راه چيز تازه اي مي ديد و ياد مي گرفت. حالا ديگر خوشش مي آمد که معلق زنان از آبشارها پايين بيفتد و باز شنا کند. گرمي آفتاب را بر پشت خود حس مي کرد و قوت مي گرفت. يک جا آهويي با عجله آب مي خورد. ماهي کوچولو سلام کرد و گفت:«آهو خوشگله ، چه عجله اي داري؟»آهو گفت:« شکارچي دنبالم کرده ، يک گلوله هم بهم زده ، ايناهاش.»


ماهي کوچولو جاي گلوله را نديد اما از لنگ لنگان دويدن آهو فهميد که راست مي گويد. يک جا لاک پشت ها در گرماي آفتاب چرت مي زدند و جاي ديگر قهقهه ي کبک ها توي دره مي پيچيد. عطرعلف هاي کوهي در هوا موج مي زد و قاطي آب مي شد.بعد از ظهر به جايي رسيد که دره پهن مي شد و آب از وسط بيشه يي مي گذشت. آب آنقدر زيآد شده بود که ماهي سيآه ، راستي راستي ، کيف مي کرد. بعد هم به ماهي هاي زيادي برخورد. از وقتي که از مادرش جدا شده بود ، ماهي نديده بود.


چند تا ماهي ريزه دورش را گرفتند و گفتند:« مثل اينکه غريبه اي ، ها؟»ماهي سياه گفت:« آره غريبه ام. از راه دوري مي آيم.»ماهي ريزه ها گفتند:« کجا مي خواهي بروي؟»ماهي سياه گفت:« مي روم آخر جويبار را پيدا کنم.»ماهي ريزه ها گفتند:« کدام جويبار؟»ماهي سياه گفت:« همين جويباري که توي آن شنا مي کنيم.»ماهي ريزه ها گفتند:« ما به اين مي گوييم رودخانه.»ماهي سياه چيزي نگفت. يکي از ماهي هاي ريزه گفت:« هيچ مي داني مرغ سقا نشسته سر راه ؟»ماهي سياه گفت:« آره ، مي دانم.»يکي ديگر گفت:« اين را هم مي داني که مرغ سقا چه کيسه ي گل و گشادي دارد؟»ماهي سياه گفت:« اين را هم مي دانم.»ماهي ريزه گفت:« با اينهمه باز مي خواهي بروي؟»ماهي سياه گفت:« آره ، هر طوري شده بايد بروم!»به زودي ميان ماهي ها چو افتاد که: ماهي سياه کوچولويي از راه هاي دور آمده و مي خواهد برود آخر رودخانه را پيدا کند و هيچ ترسي هم از مرغ سقا ندارد! چند تا از ماهي ريزه ها وسوسه شدند که با ماهي سياه بروند، اما از ترس بزرگترها صداشان در نيامد. چند تا هم گفتند:« اگر مرغ سقا نبود ، با تو مي آمديم ، ما از کيسه ي مرغ سقا مي ترسيم.»


لب رودخانه دهي بود. زنان و دختران ده توي رودخانه ظرف و لباس مي شستند. ماهي کوچولو مدتي به هياهوي آن ها گوش داد و مدتي هم آب تني بچه ها را تماشا کرد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت، و باز هم رفت تا شب شد. زير سنگي گرفت خوابيد.نصف شب بيدار شد و ديد ماه ، توي آب افتاده و همه جا را روشن کرده است.


ماهي سياه کوچولو ماه را خيلي دوست داشت. شب هايي که ماه توي آب مي افتاد ، ماهي دلش مي خواست که از زير خزه ها بيرون بخزد و چند کلمه يي با او حرف بزند ، اما هر دفعه مادرش بيدار مي شد و او را زير خزه ها مي کشيد و دوباره مي خواباند.ماهي کوچولو پيش ماه رفت و گفت:« سلام ، ماه خوشگلم!»ماه گفت:« سلام ، ماهي سياه کوچولو! تو کجا اينجا کجا ؟»ماهي گفت:« جهانگردي مي کنم.»ماه گفت:« جهان خيلي بزرگ ست ، تو نمي تواني همه جا را بگردي.»ماهي گفت:« باشد ، هر جا كه توانستم ، مي روم.»ماه گفت:« دلم مي خواست تا صبح پيشت بمانم. اما ابر سياه بزرگي دارد مي آيد طرف من که جلو نورم را بگيرد.»ماهي گفت:« ماه قشنگ! من نور تو را خيلي دوست دارم ، دلم مي خواست هميشه روي من بتابد.»ماه گفت:« ماهي جان! راستش من خودم نور ندارم. خورشيد به من نور مي دهد و من هم آن را به زمين مي تابانم . راستي تو هيچ شنيده يي که آدم ها مي خواهند تا چند سال ديگر پرواز کنند بيايند روي من بنشينند؟»ماهي گفت:« اين غير ممکن است.»ماه گفت:« کار سختي است ، ولي آدم ها هر کار دلشان بخواهد ...»ماه نتوانست حرفش را تمام کند. ابر سياه رسيد و رويش را پوشاند و شب دوباره تاريک شد و ماهي سياه ، تک و تنها ماند. چند دقيقه ، مات و متحير ، تاريکي را نگاه کرد. بعد زير سنگي خزيد و خوابيد.


صبح زود بيدار شد. بالاي سرش چند تا ماهي ريزه ديد که با هم پچ پچ مي کردند. تا ديدند ماهي سياه بيدار شد ، يکصدا گفتند:« صبح به خير!»ماهي سياه زود آن ها را شناخت و گفت:« صبح به خير! بالاخره دنبال من راه افتاديد!»يکي از ماهي هاي ريزه گفت:« آره ، اما هنوز ترسمان نريخته.»يکي ديگر گفت:« فکر مرغ سقا راحتمان نمي گذارد.»ماهي سياه گفت:« شما زيادي فکر مي کنيد. همه اش که نبايد فکر کرد. راه که بيفتيم ، ترسمان به کلّي مي ريزد.»اما تا خواستند راه بيفتند ، ديدند که آب دور و برشان بالا آمد و سرپوشي روي سرشان گذاشته شد و همه جا تاريک شد و راه گريزي هم نماند. ماهي سياه فوري فهميد که در کيسه ي مرغ سقا گير افتاده اند.


ماهي سياه کوچولو گفت:« دوستان! ما در کيسه ي مرغ سقا گير افتاده ايم ، اما راه فرار هم به کلّي بسته نيست.»ماهي ريزه ها شروع کردند به گريه و زاري ، يکيشان گفت:« ما ديگر راه فرار نداريم. تقصير توست که زير پاي ما نشستي و ما را از راه در بردي!»يکي ديگر گفت:« حالا همه ي ما را قورت مي دهد و ديگر کارمان تمام است!»ناگهان صداي قهقهه ي ترسناکي در آب پيچيد. اين مرغ سقا بود که مي خنديد. مي خنديد و مي گفت:« چه ماهي ريزه هايي گيرم آمده! هاهاهاهاها ... راستي که دلم برايتان مي سوزد! هيچ دلم نمي آيد قورتتان بدهم! هاهاهاهاها ...»ماهي ريزه ها به التماس افتادند و گفتند:« حضرت آقاي مرغ سقا! ما تعريف شما را خيلي وقت پيش شنيده ايم و اگر لطف کنيد ، منقار مبارک را يک کمي باز کنيد که ما بيرون برويم ، هميشه دعاگوي وجود مبارک خواهيم بود!»مرغ سقا گفت:« من نمي خواهم همين حالا شما را قورت بدهم. ماهي ذخيره دارم ، آن پايين را نگاه کنيد ....»چند تا ماهي گنده و ريزه ته کيسه ريخته بود . ماهي هاي ريزه گفتند:« حضرت آقاي مرغ سقا! ما که کاري نکرده ايم ، ما بي گناهيم. اين ماهي سياه کوچولو ما را از راه در برده ...»


ماهي کوچولو گفت:« ترسوها ! خيال کرده ايد اين مرغ حيله گر ، معدن بخشايش است که اين طوري التماس مي کنيد؟»ماهي هاي ريزه گفتند:« تو هيچ نمي فهمي چه داري مي گوئي. حالا مي بيني حضرت آقاي مرغ سقا چطور ما را مي بخشند و تو را قورت مي دهند!»مرغ سقا گفت:« آره ، مي بخشمتان ، اما به يک شرط.»ماهي هاي ريزه گفتند:« شرطتان را بفرماييد ، قربان!»


مرغ سقا گفت:« اين ماهي فضول را خفه کنيد تا آزادي تان را به دست بياوريد.»ماهي سياه کوچولو خودش را کنار کشيد به ماهي ريزه ها گفت:« قبول نکنيد! اين مرغ حيله گر مي خواهد ما را به جان همديگر بيندازد. من نقشه اي دارم ...»اما ماهي ريزه ها آنقدر در فکر رهائي خودشان بودند که فکر هيچ چيز ديگر را نکردند و ريختند سر ماهي سياه کوچولو. ماهي کوچولو به طرف کيسه عقب مي نشست و آهسته مي گفت:« ترسوها ،به هر حال گير افتاده ايد و راه فراري نداريد ، زورتان هم به من نمي رسد.»ماهي هاي ريزه گفتند:« بايد خفه ات کنيم ، ما آزادي مي خواهيم!»ماهي سياه گفت:« عقل از سرتان پريده! اگر مرا خفه هم بکنيد باز هم راه فراري پيدا نمي کنيد ، گولش را نخوريد!»ماهي ريزه ها گفتند:« تو اين حرف را براي اين مي زني که جان خودت را نجات بدهي ، و گرنه ، اصلا فکر ما را نمي کني!»ماهي سياه گفت:« پس گوش کنيد راهي نشانتان بدهم. من ميان ماهي هاي بيجان ، خود را به مردن مي زنم؛ آنوقت ببينيم مرغ سقا شما را رها خواهد کرد يا نه ، و اگر حرف مرا قبول نکنيد ، با اين خنجر همه تان را مي کشم يا کيسه را پاره پاره مي کنم و در مي روم و شما ...»يکي از ماهي ها وسط حرفش دويد و داد زد:« بس کن ديگر! من تحمل اين حرف ها را ندارم ... اوهو ... اوهو ... اوهو ...»ماهي سياه گريه ي او را که ديد ، گفت:« اين بچه ننه ي ناز نازي را چرا ديگر همراه خودتان آورديد؟»بعد خنجرش را در آورد و جلو چشم ماهي هاي ريزه گرفت. آن ها ناچار پيشنهاد ماهي کوچولو را قبول کردند. دروغکي با هم زد و خوردي کردند ، ماهي سياه خود را به مردن زد و آن ها بالا آمدند و گفتند:« حضرت آقاي مرغ سقا ، ماهي سياه فضول را خفه کرديم ...»مرغ سقا خنديد و گفت:« کار خوبي کرديد. حالا به پاداش همين کار، همه تان را زنده زنده قورت مي دهم که توي دلم يک گردش حسابي بکنيد!»ماهي ريزه ها ديگر مجال پيدا نکردند. به سرعت برق از گلوي مرغ سقا رد شدند و کارشان ساخته شد.اما ماهي سياه ، همان وقت ، خنجرش را کشيد و به يک ضربت ، ديواره ي کيسه را شکافت و در رفت. مرغ سقا از درد فريادي کشيد و سرش را به آب کوبيد ، اما نتوانست ماهي کوچولو را دنبال کند.ماهي سياه رفت و رفت ، و باز هم رفت ، تا ظهر شد. حالا ديگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواري مي گذشت.از راست و چپ چند رودخانه ي کوچک ديگر هم به آن پيوسته بود و آبش را چند برابر کرده بود. ماهي سياه از فراواني آب لذت مي برد. ناگهان به خود آمد و ديد آب ته ندارد. اينور رفت ، آنور رفت ، به جايي برنخورد. آنقدر آب بود که ماهي کوچولو تويش گم شده بود! هر طور که دلش خواست شنا کرد و باز سرش به جائي نخورد. ناگهان ديد يک حيوان دراز و بزرگ مثل برق به طرفش حمله مي کند. يک اره ي دو دم جلو دهنش بود . ماهي کوچولو فکر کرد همين حالاست که اره ماهي تکه تکه اش بکند، زود به خود جنبيد و جا خالي کرد و آمد روي آب ، بعد از مدتي ، دوباره رفت زير آب که ته دريا را ببيند. وسط راه به يک گله ماهي برخورد – هزارها هزار ماهي ! از يکيشان پرسيد:« رفيق ، من غريبه ام ، از راه هاي دور مي آيم ، اينجا کجاست؟»ماهي ، دوستانش را صدا زد و گفت:« نگاه کنيد! يکي ديگر ...»بعد به ماهي سياه گفت:« رفيق ، به دريا خوش آمدي!»يکي ديگر از ماهي ها گفت:« همه ي رودخانه ها و جويبارها به اينجا مي ريزند ، البته بعضي از آن ها هم به باتلاق فرو مي روند.»يکي ديگر گفت:« هر وقت دلت خواست ، مي تواني داخل دسته ي ما بشوي.»ماهي سياه کوچولو شاد بود که به دريا رسيده است. گفت:« بهتر است اول گشتي بزنم ، بعد بيايم داخل دسته ي شما بشوم. دلم مي خواهد اين دفعه که تور مرد ماهيگير را در مي بريد ، من هم همراه شما باشم.»يکي از ماهي ها گفت:« همين زودي ها به آرزويت مي رسي، حالا برو گشتت را بزن ، اما اگر روي آب رفتي مواظب ماهيخوار باش که اين روزها ديگر از هيچ کس پروايي ندارد ، هر روز تا چهار پنج ماهي شکار نکند ، دست از سر ما بر نمي دارد.»آنوقت ماهي سياه از دسته ي ماهي هاي دريا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمي بعد آمد به سطح دريا ، آفتاب گرم مي تابيد. ماهي سياه کوچولو گرمي سوزان آفتاب را در پشت خود حس مي کرد و لذت مي برد. آرام و خوش در سطح دريا شنا مي کرد و به خودش مي گفت:« مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ من بيايد ، اما من تا مي توانم زندگي کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم – که مي شوم – مهم نيست ، مهم اين است که زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد ...»ماهي سياه کوچولو نتوانست فکر و خيالش را بيشتر از اين دنبال کند. ماهيخوار آمد و او را برداشت و برد. ماهي کوچولو لاي منقار دراز ماهيخوار دست و پا مي زد ، اما نمي توانست خودش را نجات بدهد. ماهيخوار کمرگاه او را چنان سفت و سخت گرفته بود که داشت جانش در مي رفت! آخر ، يک ماهي کوچولو چقدر مي تواند بيرون از آب زنده بماند؟ ماهي فکر کرد که کاش ماهيخوار همين حالا قورتش بدهد تا دستکم آب و رطوبت داخل شکم او، چند دقيقه اي جلو مرگش را بگيرد. با اين فکر به ماهيخوار گفت:« چرا مرا زنده زنده قورت نمي دهي؟ من از آن ماهي هايي هستم که بعد از مردن ، بدنشان پر از زهر مي شود.» ماهيخوار چيزي نگفت ، فکر کرد:« آي حقه باز! چه کلکي تو کارت است؟ نکند مي خواهي مرا به حرف بياوري که در بروي؟»خشکي از دور نمايان شده بود و نزديکتر و نزديکتر مي شد. ماهي سياه فکر کرد:« اگر به خشکي برسيم ديگر کار تمام است.»اين بود که گفت:«مي دانم که مي خواهي مرا براي بچه ات ببري، اما تا به خشکي برسيم، من مرده ام و بدنم کيسه ي پر زهري شده. چرا به بچه هات رحم نمي کني؟»ماهيخوار فکر کرد:« احتياط هم خوب كاري ست! تو را خودم ميخورم و براي بچه هايم ماهي ديگري شکار مي کنم ... اما ببينم ... کلکي تو کار نباشد؟ نه ، هيچ کاري نمي تواني بکني!»ماهيخوار در همين فکرها بود که ديد بدن ماهي سياه ، شل و بيحرکت ماند. با خودش فکر کرد:«يعني مُرده؟ حالا ديگر خودم هم نمي توانم او را بخورم. ماهي به اين نرم و نازکي را بيخود حرام کردم!»اين بود که ماهي سياه را صدا زد که بگويد:« آهاي کوچولو! هنوز نيمه جاني داري که بتوانم بخورمت؟»اما نتوانست حرفش را تمام کند. چون همينکه منقارش را باز کرد ، ماهي سياه جستي زد و پايين افتاد. ماهيخوار ديد بد جوري کلاه سرش رفته، افتاد دنبال ماهي سياه کوچولو. ماهي مثل برق در هوا شيرجه مي رفت، از اشتياق آب دريا ، بيخود شده بود و دهن خشکش را به باد مرطوب دريا سپرده بود. اما تا رفت توي آب و نفسي تازه کرد ، ماهيخوار مثل برق سر رسيد و اين بار چنان به سرعت ماهي را شکار کرد و قورت داد که ماهي تا مدتي نفهميد چه بلايي بر سرش آمده، فقط حس مي کرد که همه جا مرطوب و تاريک است و راهي نيست و صداي گريه مي آيد. وقتي چشم هايش به تاريکي عادت کرد ، ماهي بسيار ريزه يي را ديد که گوشه اي کز کرده بود و گريه مي کرد و ننه اش را مي خواست. ماهي سياه نزديک شد و گفت:«کوچولو! پاشو درفکر چاره يي باش ، گريه مي کني و ننه ات را مي خواهي که چه؟»ماهي ريزه گفت:« تو ديگر ... کي هستي؟ ... مگر نمي بيني دارم ... دارم از بين ... مي روم ؟ ... اوهو .. اوهو ... اوهو ... ننه ... من ... من ديگر نمي توانم با تو بيام تور ماهيگير را ته دريا ببرم ... اوهو ... اوهو!»ماهي کوچولو گفت:« بس کن بابا ، تو که آبروي هر چه ماهي است ، پاک بردي!»وقتي ماهي ريزه جلو گريه اش را گرفت ، ماهي کوچولو گفت:« من مي خواهم ماهيخوار را بکشم و ماهي ها را آسوده کنم ، اما قبلا بايد تو را بيرون بفرستم که رسوايي بار نياوري.»ماهي ريزه گفت:« تو که داري خودت مي ميري ، چطوري مي خواهي ماهيخوار را بکشي؟»ماهي کوچولو خنجرش را نشان داد و گفت:« از همين تو ، شکمش را پاره مي کنم، حالا گوش کن ببين چه مي گويم: من شروع مي کنم به وول خوردن و اينور و آنور رفتن ، که ماهيخوار قلقلکش بشود و همينکه دهانش باز شد و شروع کرد به قاه قاه خنديدن ، توبيرون بپر.»ماهي ريزه گفت:« پس خودت چي؟»ماهي کوچولو گفت:« فکر مرا نکن. من تا اين بدجنس را نکشم ، بيرون نمي آيم.»ماهي سياه اين را گفت و شروع کرد به وول خوردن و اينور و آنور رفتن و شکم ماهيخوار را قلقلک دادن. ماهي ريزه دم در معده ي ماهيخوار حاضر ايستاده بود. تا ماهيخوار دهانش را باز کرد و شروع کرد به قاه قاه خنديدن ، ماهي ريزه از دهان ماهيخوار بيرون پريد و در رفت و کمي بعد در آب افتاد ، اما هر چه منتظر ماند از ماهي سياه خبري نشد. ناگهان ديد ماهيخوار همينطور پيچ و تاب مي خورد و فرياد مي کشد ، تا اينکه شروع کرد به دست و پا زدن و پايين آمدن و بعد شلپي افتاد توي آب و باز دست و پا زد تا از جنب و جوش افتاد ، اما از ماهي سياه کوچولو هيچ خبري نشد و تا به حال هم هيچ خبري نشده...ماهي پير قصه اش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوه اش گفت:« ديگر وقت خواب ست بچه ها ، برويد بخوابيد.»بچه ها و نوه ها گفتند:« مادربزرگ! نگفتي آن ماهي ريزه چطور شد.»ماهي پير گفت:« آن هم بماند براي فردا شب. حالا وقت خواب ست ، شب به خير!»يازده هزار و نهصد و نود و نه ماهي کوچولو«شب به خير» گفتند و رفتند خوابيدند. مادربزرگ هم خوابش برد ، اما ماهي سرخ کوچولوئي هر چقدر کرد ، خوابش نبرد، شب تا صبح همه اش در فکر دريا بود .......